رمان یراق

عنوانرمان یراق
نویسندهمریم اندریانی
ژانرعاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحه1254
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان یراق اثر مریم اندریانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

نواز، دختر خودساخته‌ای که تمام زندگی‌اش با سختی و غم سپری شده و خودش رو وقف اطرافیانش کرده، درست وقتی فکر می‌کند دنیا کم‌کم دارد روی خوش به او نشان می‌دهد، با ورد افراد جدید به زندگی اش سونامی به پا می‌شود. و تنها کسی که می‌تواند مرهم درد های زندگی نواز باشد، پزشکی به نام برهان است …

خلاصه رمان یراق

با دقت ماشین رو پارک کردم ولی جالب نشد بی‌توجه پیاده شدم. دست‌هام رو داخل هم قفل کردم و کششی به عضله‌های بازوهام دادم. جسمم خسته بود ولی حتما باید به پاساژ می‌رفتم همین طور که عینکم رو در می‌آوردم با ابروهای بالا رفته تغییرات جدید منطقه رو از نظر گذروندم. توی یک ماه چه کارها که نکرده بودن. چشم ریز کردم و تابلوی بالای بنای ساخته شده رو ببینم. کلینیک افق. خب قبل از رفتنم از من و سایر همسایگان امضا گرفتن برای ساخت و ساز ولی من نمی‌دونستم قراره کلینیک بسازن. کنجکاوی بیشتر رو بس کردم و وارد پاساژ شدم و نفس عمیقی کشیدم. دلم می‌خواست توی بغلم جا می‌شد و حاصل مدت‌ها تلاشمون رو بغل می‌کردم.

-نواز جون‌. صدای جغجغه‌ام بود. به عقب برگشتم و توده‌ی فرفری خودش رو داخل بغلم انداخت. دست داخل سیم تلفن‌هاش بردم و عطر موهاش رو نفس کشیدم. -چه طوری فرفرکم؟ -وای باورم نمی‌شه برگشتین، دلم براتون قد نخود شده بود. و آب بینیش رو بالا کشید. -دل منم تنگ تو و خراب کاری‌هات بود، بدو، بدو که خیلی کار داریم و وقت تنگه. -چشم. -حساب کتاب‌ها رو نوشتی؟ -همشون رو روزانه نوشتم برگشت‌ها هم همین طور. -خانوم سعادت؟ به سمت صدا برگشتم. -بله آقا مهدی حال شما؟ -خوش اومدین خانوم، خیلی خوشحال شدیم. صدف پشت چشمی براش نازک کرد: باید هم خوشحال بشین. خندیدم و مچش رو کشیدم:

بیا زلزله، بيا كم آتيش بسوزون‌. -چشم نواز جون. تا سر راهم به دفتر همه‌ی بچه‌ها دیداری باهام تازه کردن و خوش آمد گفتن… همین که وارد اتاق شدیم گل‌هام رو چک کردم. -خوب بهشون رسیدی دیگه؟ -والا خانوم اونقدر که به این‌ها می‌رسیدم به خودم نمی‌رسیدم این مدت. -‌آفرین دختر خوب اول دفترها رو بیار حساب‌ها رو جمع کنیم، بعد راجب جنس‌ها به بچه‌ها توضیح میدم. دفتر رو جلوم باز کرد و شروع کردیم و این کار تا خود چهار عصر ادامه داشت. گردنم خشک شده بود و خسته شده بودم. با جمع بستن حساب آخرين مغازه نفس راحتی کشیدم و لم دادم – پوف، بالاخره تموم شد. صدف که بدتر از من بود چشم‌هاش رو مالید …

دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است

دیدگاه کاربران درباره رمان یراق
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها