رمان یهویی عاشقت شدم
عنوان | رمان یهویی عاشقت شدم |
نویسنده | barannn |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 252 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان یهویی عاشقت شدم اثر barannn به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
باران که با پسری به نام محمد اشنا میشود و کم کم به او دلبسته میشود فارغ از اینکه محمد هیچ حسی نسبت به باران ندارد، بعد از کلی اتفاق محمد به سربازی میرود و باران تا یک سال و نیم از او خبری ندارد، حتی نزدیکترین دوست محمد که ایمان باشد هم به باران اطلاعات خاصی نمیدهد تا اینکه یکی روز شخصی با باران تماس میگیرد …
خلاصه رمان یهویی عاشقت شدم
فکر کنم خوابم رفته بود که با صدای خاله مثل برق زدهها پریدم که سرم خورد به سقف. -آخ سرم… آقایه آیندهام کجایی که خانمت ناقص شد. خاله با خنده گفت: موقع دردت هم از شوخیات دست بر نمیداری. از ماشین پیدا شدم و با دیدن اون جمعیت دهنم ده متر باز شد و به زمین چسبید همینطور که تو فکر جمعیت بودم و هنوز یکم خوابالو بودم یهویی نمیدونم پام پشت چی رفت که با کله رفتم تو یه زمین. -آخ پام… همه اطرافیان زدن زیر خنده حتی خاله و بابا اینا هم داشتن میخندیدن. ای رو آب بخندین بی ادبوا. (تیکه کلامم اینه که به اخر هر کلمه یه “و ” بچسبونم مثل بیادب که میشه بیادبو البته این تیکه کلام اصلیمه) -به جایی که هر هر بخندین حداقل میومدین کمک،
سریع بلند شدم و یه دستی به لباسام کشیدم و رفتم پیش خاله اینا نشستم. همینطور اونا مشغول حرف زدن بودن منم نگاهشون میکردم. فرش رو کنار دریا رویه ماسهها پهن کرده بودن، وقتی به رو به رو خیره میشدی دریا رو به روت بود و واقعا حس خوبی داشت. کنارمون چندین خانواده بودن و همشون مشغول بگو و بخند با همدیگه بودن. بزرگترها مشغول با هم صحبت میکردن و منم واقعا حوصلهام داشت سر میرفت برایه همین از بابا اجازه گرفتم که یه سر برم اون طرفا به دور بزنم، حدودا چند متر از ما دورتر یه سکو خیلی بزرگ بود که به دریا راه داشت و از روش میشد از بالا دریا رو دید… رفتم طرف اون سکو و اروم اروم ازش بالا رفتم و بعد تا اخر سکو رو راه رفتم، وقتی به
انتها رسیدم همونجا نشستم. دریا رو خیلی دوست داشتم و واقعا فکر نکنم کسی باشه که از دریا بدش بیاد… چشمامو بستم که به دریا فکر کنم اما یهویی ذهنم رفت طرف محمد و به ذهنم اجازه دادم که بهش فکر کنم. به اینکه چطور آشنا شدیم و اون چطور آدمی میتونست باشه؟ رفتارش طرز تفکر و کلی چیزایه دیگه…. یه لحظه قلبم تیر کشید خیلی درد داشت و با دستم محکم فشارش دادم که از دردش کم شه ولی نشد، به اجبار از جام بلند شدم و لبه سکو رو گرفتم، یکم که جلوتر رفتم دیگه نتونستم ادامه بدم و افتادم، به پسره اومد و گفت: خانم چیشده به کمک احتیاج ندارین؟ یه متشکرم گفتم و خودم بلند شدم رفتم سمت بابا اینا نشستم. هنوز مشغول صحبت در مورد ماشین بودن …
- انتشار : 15/11/1403
- به روز رسانی : 19/11/1403