کتاب پدرو پارامو
عنوان | کتاب پدرو پارامو |
نویسنده | رولفو |
ژانر | سوررئال، رئالیسم جادویی، ادبیات لاتینآمریکایی |
تعداد صفحه | 225 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب پدرو پارامو نوشته نویسنده رولفو pdf بدون سانسور
عنوان اثر: پدرو پارامو
پدید آورنده: رولفو
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 225
معرفی کتاب پدرو پارامو
«پدرو پارامو» از آثار کلاسیک ادبیات مکزیک و جهان است. رولفو از همان ابتدا، داستان خود را فاش میکند. «من به کومالا آمدم چون به من گفتند که پدرم، پدرو پارامو نامی، اینجا زندگی میکرده». رولفو چیزی برای پنهان کردن ندارد. تعلیقی وجود ندارد. داستان در هنگام روایت است که شکل میگیرد. زمان تکه پاره است. تمام اتفاقها پیشتر افتاده است. حال ما با چشمان «خوان پرسیادو» پسر «پدرو پارامو» روایتی را دنبال میکنیم که هیچ ابتدا و انتهایی را نمیتوان بر آن متصور شد.
خلاصه کتاب پدرو پارامو
بله، دوروتئا صوتها مرا کشتند. علتش این بود که خیلی ترسیدم. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. هوش و حواسم سرجایش نبود. یادم میآید که تکیه داده به دیوار به سوی میدان می رفتم انگار با دستهایم راه میرفتم. به نظر میرسید که آن زمزمه ها از دیوارها می آیند از شکافها و تکه های شکسته بیرون میزنند. آنها صدای مردم بودند اما رسا ،نبودند، تقریباً راز آمیز بودند، همان طور که میگذشتم انگار چیزی توی گوشم زمزمه می کرد، یا انگار تنها صدای وزوزی در گوشم بود. خودم را از پهلوی دیوار کنار کشیدم و در وسط میدان قدم زدم، اما باز هم آنها را میشنیدم انگار همراهم می آمدند، جلو یا پشت سرم. دیگر مثل پیش که به شما گفتم گرمم نبود. سردم بود. از وقتی خانه آن زنی را ترک کردم که تخت به من کرایه داد احساس سرما می کردم و بیشتر و بیشتر احساس سرما می کردم تا اینکه پوستم جا به جا از سرما ترک بر میداشت. میخواستم برگردم، چون فکر کردم ممکن است به گرمایی که تازه جا گذاشته دست پیدا کنم اما پی بردم که سرما از درونم برمی آمد، از خون خودم. سپس فهمیدم که چقدر ترسیده ام. از طرف میدان صدای بلندتری ،شنیدم و فکر کردم اگر آنجا میان آن همه آدم بروم کمی آرام میشوم برای همین است که توی میدان پیدایم کردید. پس بالاخره دونیس برگشت؟ آن زن مطمئن بود که دیگر هیچوقت او را نخواهد دید.»
«وقتی پیدایتان کردیم دیگر هوا روشن شده بود. نمیدانم دونیس از کجا پیدایش شد. از او نپرسیدم.»
«خوب، رفتم توی میدان و به یکی از ستونهای طاقنما تکیه دادم میدیدم کسی آنجا نیست، اما هنوز زمزمه هایی می شنیدم انگار روز بازار بود تنها پچپچی بی معنی بود، مانند صدای پیچیدن باد در شاخه های یک درخت در شب، وقتی آدم نمیتواند درخت یا شاخه ها را ببیند اما صدای خش خش را می شنود. چنین صدایی دیگر جلوتر نرفتم. احساس کردم که پیج نزدیکتر و نزدیکتر میشود و مانند دسته ای زنبور احاطه ام می کند تا اینکه دست آخر توانستم چند کلمه ای تشخیص بدهم برای ما در پیشگاه خدا دعا کنید این چیزی بود که به من سپس روحم منجمد شد برای این است که مرا مرده پیدا گفتند. کردید.»
«باید توی خانه میماندید. چرا می خواستید بیایید اینجا؟»
«به شما که گفتم. به من گفتند پدرو پارامو پدر من است، و آمدم پیدایش کنم این خواب و خیالی بود که مرا به اینجا کشاند.»
«خیال چیز بدی است این خیال بود که مرا بیش از عمرم زنده نگه داشت من همچنین تاوان تلاش جستجوی پسرم را پس میدادم که خودش خیال دیگری بود. من هرگز پسر نداشتم. حالا که مرده ام فرصت داشته ام به همه چیز فکر کنم و بفهمم. خداوند حتی خانه ای به من نداد تا او را تویش نگهداری کنم تنها یک زندگی دراز و خسته کننده، همیشه هر جا می رفتم جستجو میکردم از نیمرخ نگاه می کردم، پشت سر مردم را نگاه میکردم همیشه بد گمان . بودم که بچه ام را پنهان کرده اند و اینها همه تقصیر خواب بد من بود. من دو خواب دیده ام. اسم یکی را میگذارم خواب بد و اسم دیگری را خواب خوب. خواب اول همان بود که در آن دیدم پسری داشته ام. تا وقتی زنده بودم خیال میکردم که حقیقت دارد، چون او را در آغوشم احساس میکردم دهن و دستهای کوچکش را احساس می کردم مدتی در از انگشتهایم احساس پلکهای بسته و ضربان قلبش را با خود داشتند بنابراین مگر چاره ای جز باور کردن داشتم؟ هر جا میرفتم او را پیچیده توی شالم میبردم و ناگهان گمش کردم. توی بهشت به من گفتند که اشتباه کرده اند.
گفتند که قلب یک مادر را به من داده اند نه رحم یک مادر را. خواب دیگری که دیدم همین بود پا به بهشت گذاشتم و همه جا را نگاه کردم تا ببینم صورت پسرم را میان فرشتگان می بینم یا نه . هیچ فایده ای نداشت صورتهایشان همه شکل هم بود، همه آنها. بنابراین سراغش را گرفتم یکی از آن قدیسها بدون اینکه حرفی بزند بالای سرم آمد و دستش را توی شکمم فرو کرد، انگار دستش را توی توپی از موم نرم فرو کرده باشد. وقتی دوباره بیرونش کشید چیزی به من نشان داد که مانند پوست بود: چیزی که نشانت میدهم همان مدرک است.
میدانید که آن بالا چه حرفهای خنده آوری میزنند اما آدم حرفهایشان را درک میکند میخواستم به او بگویم که این تنها شکم من است از کم خوری همه جایش چین خورده است، اما یکی دیگر از قدیسها دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا کنار در برد برگرد به زمین و کمی دیگر استراحت کن، دخترم و سعی کن آدم خوبی باشی تا زیاد توی برزخ نمانی “ این خواب خوب من بود و این بود ماجرایی که دست آخر دانستم که پسر نداشته ام این موضوع را وقتی فهمیدم که دیگر خیلی دیر شده بود وقتی که تنم پوشیده از چین و چوروک بود و پشتم آن قدر خم شده بود که به سختی می توانستم یک قدم راه بروم آن وقت مردم شروع به ترک روستا کردند. همه رفتند و دیگر صدقه ای نبود تا با آن زندگی کنم. به انتظار مرگ .نشستم بعد از آنکه پیدایتان کردیم اندامهایم تصمیم گرفتند استراحت کنند. فکر کردم: ” حتی کسی به من توجهی نخواهد کرد.
من از آن آدمهایی هستم که هیچوقت مزاحم کسی نمیشوند و میبینید که حتی یک تکه از زمین را ندزدیده ام مرا توی گور شما خاک کردند و خیلی خوب در حفره بازوهایتان جا گرفته ام. فقط به نظرم میرسد که من شما را در بغل گرفته ام نه برعکس آن بالا باران میبارد. قطره های باران را احساس نمی کنید؟ احساس میشود که انگار کسی رویمان راه میرود.» دیگر نباید بترسید. حالا نمیتوانند شما را بترسانند. تنها به چیزهای دوست داشتنی فکر ،کنید چون قرار است ما مدت درازی توی خاک باشیم.»
در طلوع آفتاب قطره های درشت باران روی زمین می ریختند. قطره ها روی خاک نرم و سبک شیارها که می خوردند صدای توخالی میکردند. مرغ مقلدی در سطح زمین پرواز کرد و جیغ کودکی شیرخوار را تقلید کرد. دورتر نالهای انگار از روی خستگی سرداد و باز دورتر، آنجا که افق بازتر میشد، سکسکه کرد و سپس خندید و پس از آن دوباره نالید.
فولگور سدانو بوی خاک را شنید و سرش را بلند کرد تا باران را که روی شیارها لک می انداخت نگاه کند. توی چشمهای کوچکش شادی خوانده میشد. سه بار آن بو به مشامش رسید و لبخند زد تا اینکه دندانهایش نمایان شد. گفت: خوب یک سال خوب دیگر!» و افزود:« ببار، همچنان ببار تا اینکه سراپا خسته شوی سپس دوباره از سر بگیر یادت باشد ما تنها برای خشنودی تو همه زمینها را خیش زده ایم.»
- انتشار : 29/05/1404
- به روز رسانی : 29/05/1404