کتاب قلندر و قلعه
عنوان | کتاب قلندر و قلعه |
نویسنده | سید یحیی یثربی |
ژانر | عرفانی، فلسفی |
تعداد صفحه | 323 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب قلندر و قلعه نوشته نویسنده سید یحیی یثربی pdf بدون سانسور
عنوان اثر: قلندر و قلعه
پدید آورنده: سید یحیی یثربی
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: خرداد 1404
شمارگان صفحات : 323
معرفی کتاب قلندر و قلعه
قلندر و قلعه، داستان زندگی شیخ اشراق، شهابالدین یحیی بن حبش سهروردی از حکما و عرفای بزرگ قرن ششم هجری ایران است. در آغاز این داستان نویسنده دوران کودکی شهابالدین را توصیف کرده است. به گونهای که یحیی در دوران کودکی هر شب خواب میبیند که برای پرواز کردن یک بال بیشتر ندارد و احتیاج به بال دیگری دارد که با آن پرواز کند و چون میفهمد که این بال همان علم و دانش است طی پافشاریهای زیاد سرانجام پدر و مادرش را راضی میکند که برای یادگیری علوم مختلف به شهرهای دیگر سفر کند، اما پس از این همه تلاش و درس خواندن، سرانجام به جایی میرسد که ادامه دادن این درسها را بیفایده دانسته و همه آنهایی را که خوانده است تکراری میپندارد. قلندر و قلعه، داستان متفکری است که در یکی از اعصار غمزده و خفقانآور این سرزمین، بعد از فتنه غزالی و هیاهو و جنجال و غوغایی که ضدفلسفه برانگیخت، میخواهد بیندیشد. او در دوره پیش از مدرن و در فضای خاص آن زمان میخواست بهنحو مستقل بیندیشد. «استقلال» و آزادی سهروردی در اندیشیدن با استقلال و آزادی در اندیشیدن در دوره مدرن متفاوت است.
خلاصه کتاب قلندر و قلعه
نگاهش را به دور دست آسمان دوخته بود به شرقی ترین نقطه آن. آسمان مبهم و رازآلود سر به دامن افق میسایید و تا بیکران در آبی بی انتهای خویش می.غنود
چشمهای خیره اش را به آسمان بالای سرش دوخته بود و عروسان چشمک زن این پهنۀ لاجوردین را مینگریست این تاق لاجوردین به نظرش چقدر بلند و دست نیافتنی میآمد گویی که با گنجینه ای از رازهای ناگشوده اش بر جهانیان فخر میفروخت و بالا می نشست و هر دورتر و دورتر میشد.
باز هم سعی کرد که بپرد از بامی به بام دیگر و خود را در آبی و هم آلود آسمان غرق کند. تن به آغوش عریانیش بسپارد با عروسان دلفریبش به نجوا بنشیند رازهای ناگفته را آرام و سبک ،پرید، اما هنوز چیزی بالا نرفته بر بامی فرو افتاد خسته و عرق ریزان از تقلایی که کرده بود. سبک بود، مثل نسیم مثل روح احساس میکرد که می تواند تا اعماق لایتناهی آسمان صعود کند شاداب و سبکسر نسبتی داشت با آبی آسمان با راز آلودگی و با شکوه بی پایان آن شادان اوج می گرفت، می پرید بالا میرفت بالاتر! وای دریغ که بر بامی دیگر فرو می غلطید. دوباره پیرمرد آسمانی را دید. پرشکوه تاج بر سر گل در ،بغل، خندان و دست افشان، بالی نورانی در دست. نشانش داد:
مال توست مال تو با یک بال نمیتوانی به شانه هایت نگاه کن راست میگفت یک بال بیش بر شانه .نداشت اندوه بر چهره اش دوید. پیرمرد دوباره با مهربانی گفت این بال مال توست به دنبال بالت بیا بیا پیرمرد دور می شد، دور و دورتر و در اعماق آسمان ناپدید میگشت. و او فریاد می زد: «مال من است مال من بالم را بدهید به خاطر خدا بالم را بدهید. با یک بال نمی توانم بر لبه بام ایستاده بود و تلاش میکرد که به دنبال پیرمرد پرواز کند. مال من است مال من به خاطر خدا…
چشم هایش را گشود. نگاهش روی تیرهای چوبین سقف دو دو میزد. هنوز در هوس ،پرواز نجوا میکرد با صدای فریاد او مادر هراسان خود را به اتاق رساند. در با ناله ای گوشخراش روی پاشنه چرخید چه شده مادر؟ چرا فریاد میزنی باز کابوس دیده ای؟ نترس پسرم نترس من اینجا هستم.
به آغوشش کشید. تنش از عرق خیس شده بود. هنوز ملتهب بود می لرزید نگاهش را گاهی به مادر و گاهی به سقف می دوخت مادر با نگرانی او را نوازش میکرد و عرق از تنش می زدود. پسرک ،من دیگر نگران نباش، من با تو هستم. نترس دیده ای همه اش رؤیا بود اگر میخواهی برایت آب بیاورم. شویش را صدا کرد:
حبش، حبش، برخیز مرد کوزه ای آب بیاور. فرزندم هراسان است. عجله کن.
چه شده زن؟ چرا این قدر نگرانی چه اتفاقی افتاده؟ زن بی هیچ پاسخی با دستپاچگی کوزه را دمر کرد. آب زلال را قلب قلب داخل جام ریخت جام را به لبهای خشکیده یحیی نزدیک کرد و با نوازش گفت: بنوش پسرم، بنوش تا آرام شوی.
چند جرعه از آب ،نوشید آرامش یافته بود. با خجالت گفت: ببخش مادر خوابت را حرام کردم باز هم خواب دیده بودم. دیگر چیزی نیست حالم خوب است.
پدر که هنوز با خواب هماغوش ،بود به رختخواب در غلطید اندکی بعد همه در خواب ،بودند اما یحیی در پناه نور اندکی که از پنجره اتاق به درون می لغزید به سقف نگاه میکرد گوشه ای از آسمان را میشد از پنجره دید. آهسته به کنار پنجره رفت و به آسمان خیره شد.
نسیم ملایمی میوزید آفتاب کم جان پاییزی از بالای کوه هایی که مثل حصاری بلند دور تا دور شهر میدوید آرام آرام خود را بر سینه دشت پهن میکرد مقابل ایوان ایستاده بود یک لنگه از موزه اش را به پا کرده بود، اما مادر دست بردار نبود همچنان به اصرار لقمه صبحگاه را در دهان او میگذاشت و او لوحهٔ مشقش را در بغل میفشرد و برای این که زودتر از دست مادر خلاص شود به سرعت لقمه ها را فرو می برد. حبش که زیر شعاع لذت بخش آفتاب در کنار سفره صبحانه در ایوان یله رفته بود و به پیچ و تاب پسر و اصرار همسرش نگاه میکرد، با خنده گفت:
رهایش کن زن یحیی که دیگر بچه نیست به اندازه ای که میل دارد میخورد چرا این همه اصرار میکنی؟ مواظب باش خفه اش نکنی و زن با پرخاش میگفت: بچه نیست؟ مگر بچه ام د ده سال بیشتر دارد؟ هر کسی که چند صباحی به مکتب رفت و درس خواند دیگر بچه نیست؟ این بچه از شوق درس و کتاب نه غذا می خورد و نه خواب دارد اگر من به فکر او نباشم، چه کسی باید مواظبش باشد؟! یحیی که برای لحظه ای از دست مادر خلاص ،شد، به سرعت به حیاط پرید لنگه موزه اش را به دست گرفت و به میان حیاط دوید. پدر همچنان به کارهای او میخندید تا خود را به در کوچه رساند. بین زمین و هوا لنگه موزه را به پا کرد و خود را در کوچه انداخت.
پا به پای همسالانش در کوچه های خاکی میدوید. با هم مکتبی ها سرازیری نزدیک به میدانگاه را پشت سر گذاشتند. مسجد قدیمی در میدانگاه بود و مکتبخانه درست پشت مسجد قرار داشت. شیخ عبدالرحمن مکتبدار در حیاط ایستاده بود. وقتی که بچه ها را دید که مثل گله آهوان میدوند دستهایش را بلند کرد و فریاد زد: آرام آرام چه خبر است؟ همۀ آبادی را گرد و خاک گرفت. الآن خفه ام میکنید آهای یحیی تو همان طور که در درس از بچه ها پیش هستی، در دویدن هم از همه جلوتری؟ مثل این که یادت رفته که تو دیگر برای خودت شیخی هستی؟ درست است که کودکی اما در این پنج سال هر چه که من از دانش اندوخته بودم همه را یاد گرفته ای تو شیخ بچه ها هستی، باید مواظب رفتارت باشی! یحیی با شرمندگی گفت: ببخشید استاد این شوق به تحصیل و استفاده از درس شما است که ما را به دویدن واداشته نه بازی کودکی و استاد با خنده گفت: این حرف درباره تو درست است اما درباره بقیه صدق نمیکند.
بچه ها دور تا دور اتاق نشسته بودند پیرمرد مکتب دار میز کوچکی را در مقابل خود گذاشته بود و به دیوار تکیه داشت بچه ها لوحه های چوبین خود را در دست داشتند و با دقت قلم را روی آن به رقص در می آوردند. چند نفری هم که مشقشان تمام شده بود لوحه هایشان را شسته بودند و در سینه آفتاب به دیوار تکیه داده بودند تا خشک شود.
- انتشار : 24/05/1404
- به روز رسانی : 24/05/1404