رمان طلایی تر از گندم
دانلود رمان طلایی تر از گندم نوشته نویسنده آرزو انارستانی pdf بدون سانسور
عنوان اثر: طلایی تر از گندم
پدید آورنده: آرزو انارستانی
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: شهریور 1404
شمارگان صفحات : 1781
معرفی رمان طلایی تر از گندم
گلبهار خانزاده خانمی مقتدر است. او و فرهاد ، پسر نماینده شهر در آستانه ازدواج اند که تودهای ها مزارع خانِ همسایه را به آتش میکشند. خواهر گلبهار، جز توده ای هاست. از همینجا پای فرخ، پسر کینه توز خانِ همسایه به زندگی گلبهار باز میشود.
خلاصه رمان طلایی تر از گندم
از کنار عمارت راه افتادیم سمت حیاط جلویی. از دوردست اتومبیل را دیدم. نمیدانم چرا ولوله افتاد به جانم. دستم را سایه بان چشمانم کردم و دیدم و تندتر از حد معمول میآید. فرهاد رد نگاهم را گرفت و گفت: چقدر تند میاد. گلناز پشت رله؟ گفتی که با شوفر رفته. اتومبیل آقا، از در باغ رد و داخل آمد. شوفر پایین پرید و با دیدنم گفت: خونه خراب شدیم خانم. بیچاره شدیم… اتومبیل گرد و خاک بلند میکرد. آفتاب داغ، دست برنمیداشت و صندلیهای سفید چرمی را، تبدیل کرده بود به کورهی آتش. راه کش میآمد و تمام نمیشد. از شدت اضطراب، عصبانیت و گیجی نمیدانستم چه کار کنم؟ فرهاد روی صندلی عقب، در کنارم، نوک یخ کردهی انگشتانم را فشار میداد. سعی میکرد آرامش گم شده را به وجودم برگرداند: آروم باش گلبهار. الان که برسیم شهر، اول به پدرم خبر میدم. بعدم… بعدم… یه کاری میکنیم. چند تا بچه
دبیرستانی یه شیطنتی کردن. مطمئن باش قضیه اونقدرام بزرگ نیست… مهم نبود که شیطنت است یا نه. مهم نبود که دقیقا چه اتفاقی افتاده است. مهم این بود که گلناز قوانین را میدانست و شکسته بودشان! قوانین که بیشتر از پنجاه سال، در خانوادهی ما، نانوشته رعایت میشد. فکر آن لحظه بودم که آقا ماجرا را بفهمد. چطور میتوانستم بایستم و شکستش را تماشا کنم؟ دلم میخواست، مثل ننه سلیمه، دایهمان، نفرین کنم. بکوبانم به سینهام و بگویم: خدا به زمین گرمت بزنه، خدا به خاک سیاهت بشونه، آب خوش سواره باشه تو پیاده… خدا ذلیلت کنه گلناز که اینجور ذلیلمون کردی. این حرفها فایدهای نداشت. نه من اهلش بودم، نه دلم میخواست خار به انگشت خواهرهایم برود. فقط فکر آبرویمان بودم که چطور بازیچه دست شاپورخان میشد. لابد حالا دور برمیداشت، حالا هزار تا حرف و حدیث درست میشد،
اصلا شاید خبرش همه جا میرسید، روزنامهها چاپ میکردند، مردم میفهمیدند… اشک توی چشمانم پر شد. اما آنقدر سرم را بالا گرفتم که نریزند. میترسیدم با شاپور خان یا پسرهایش روبرو شوم و آخرین چیزی که از زندگی میخواستم، گریه کردن جلوی آنها بود. شوفر جلوی ساختمان شهربانی ایستاد. شلوغ بود. ولوله افتاده بود تو شهر. دست فرهاد را فشار دادم. تعجب در صورتش موج میزد. میدیدم که چطور میخواهد قیافهی آرام به خود بگیرد و نمیتواند. با این حال آرام گفت: نگران نباش گلبهار. مردم رو که میشناسی. بیخود شلوغش میکنن. کاش واقعا شلوغش کرده بودند. وقتی اطهری و دار و دستهاش را دیدم فهمیدم که ترسم الکی نبوده است. همین هفتهی پیش بود که اطهری با عکاسش آمده بود عمارت که اجازهی مصاحبه با من و عکاسی از گندم زارها را بگیرد. محصول آن سال، شگفتی آور بود و …



خیلی قشنگ بود