کتاب ده داستان کوتاه
عنوان | کتاب ده داستان کوتاه |
نویسنده | هوشنگ گلشیری |
ژانر | ادبیات معاصر |
تعداد صفحه | 66 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب ده داستان کوتاه نوشته نویسنده هوشنگ گلشیری pdf بدون سانسور
عنوان اثر: ده داستان کوتاه
پدید آورنده: هوشنگ گلشیری
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 66
معرفی کتاب ده داستان کوتاه
این کتاب شامل ده داستان کوتاه به نام های: “پرنده فقط یک پرنده بود”، “دهلیز”، “چنار”، “سبز مثل طوطی سیاه مثل کلاغ”، “نقشبندان”، “آتش زردشت”، “بانویی و آنه و من” ، “زیر درخت لیل”، “شب شک” و “ملخ” می باشد که به صورت الکترونیکی در یک کتاب گرد آمده اند.
خلاصه کتاب ده داستان کوتاه
فاجعه از وقتی شروع شد که مادر بچه ها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خرند خانه و دید که سه تا بچه هاش تاقباز افتاده اند روی آب حوض بعد از آن را هم که همسایه ها دیدند و شنیدند و خیلی هاشان گریه کردند. غروب که هنوز همسایه ها توی خانه و لو بودند با دو تا پاسبان و یک پزشک قانونی و مادر بچه ها داشت ساقه های نازک لاله عباسی و اطلسی باغچه را می شکست و خاک باغچه را می ریخت روی سرش بابای بچه ها مثل هر شب آمد. از میان زنها که بچه به کول ایستاده بودند توی حیاط و کوچه رد شد از جلو اتاق اولی که بچه هاش را کنار هم دراز به دراز خوابانده بودند گذشت و رفت توی اتاق دومی و در را روی خودش بست. همه دیدند که صورتش مثل یک تکه سنگ شده بود همان طور گوشه دار و بی خون و از چشمهایش هم چیزی نمیشد خواند نه غم و نه بی خبری را و تازه هیچکس هم سر در نیاورد که از کجا بو برده بود. شب که شد نعش سه تا بچه در خانه ماند و چند زن و دو تا مردی که آمده بودند به بابای بچه ها سر سلامتی بدهند حریف نشدند که در را باز کنند. هر چه داد زدند آقا یدالله آقا یدالله انگار هیچ کس توی اتاق نبود حتی صدای نفس کشیدنش هم شنیده نمیشد اتاق یکپارچه سنگ بود فقط از بالای پرده ها توی سیاهی اتاق روشنی سیگارش بود که مثل یک ستاره دور کورسو میزد. روز بعد هم که همسایه ها دست گران کردند و پول کفن و دفن بچه ها را راه انداختند و پهلوی تکیه بابارک توی سه تا چال خاکشان کردند بابای بچه ها مثل هر روز صبح زود رفته بود سر کارش و فقط دم دمهای غروب پیداش شد با همان چند تا نان هر شبش و صورتش که همان طور مثل یک تکه سنگ سخت و گوشه دار بود. در که زد خواهر زنش در را باز کرد سلام کرد و با گوشه چارقد سیاهش کشید روی چشمهای سرخ شدهاش و مرد فقط به دیوار بندکشی شده دالان خانه نگاه کرد.
توی اتاق که رفت نانها را داد دست زنش که سر تا پا سیاه پوشیده بود و چمباتمه زده بود کنار دیوار لباسهایش را کند روی میخ جالباسی یک پیراهن سیاه آویزان بود اما مرد همان پیراهن آستین کوتاه سفیدش را پوشید و رفت بالای اتاق نشست خواهر زنش بو که سماور و قوری و استکانها و بعد منقل پر از آتش را آورد توی اتاق و چراغ را روشن کرد و مرد را دید که خیره شده بود به دو تا عروسک روی تاقچه بلند و به آن دستهای کوچک و سرخشان و پوسته ای که آدم خیال میکرد یکپارچه رگ زیر آن میرود. وقتی در زدند، خواهر زنش عروسکها را برداشت و برد توی صندوقخانه باز همسایه ها آمده بودند دو تا مرد بودند و دو تا زن زنها از همان اول به گل و بوته های رنگ و رو رفته قالیها نگاه کردند و بخاری که از روی استکانهای چای بلند میشد و مردها چند تا جمله گفتند که مثل یخ توی هوای دم کرده اتاق واریخت بعد آنها هم خیره شدند به گل و بوته های قالی بابای بچه ها همان طور نشسته بود و جلوش را نگاه میکرد صورتش جمع شده بود و ابروها را کشیده بود پایین و خوب میشد دید که دیگر خون زیر پوست صورتش نمیدوید و فقط چشمها بود که نگاه میکرد هیچ حرف نزد توی کارخانه هم حرفی نزده بود یعنی از خیلی وقت پیش بود که حرف نمیزد و فقط صدای یکنواخت و کر کننده دستگاههای بافندگی و حرکت ماکوها و دستهایش بود که فضای دور و برش را پر میکرد و حالا مرد توی یک دهلیز دراز و بی انتها بود و از پشت دیوارهای بند کشی شده صدای خفه کننده ی دستگاههای بافندگی را میشنید و پچ پچ گرم جرو بحثها را و بوی سنگین نان و تاریکی را حس میکرد که لحظه به لحظه غلیظ و غلیظ تر میشد. و او خیلی خسته بود. فقط آن دورها در انتهای دهلیز بندکشی شده سه دریچه بود که از صافی شیشههای معرقش هوای روشن و پاک بیرون مثل سه تا رگه نور توی غلظت دهلیز نشت میکرد و او میرفت و صداها توی گوشش بود. و توی پوستش و خستگی داشت در خونش رسوب میگذاشت و او میخواست این صداها و خستگی و بوی سنگین نان را از پوستش بتکاند و به آن سه دریچه کوچک برسد به آن دریچه ها با شیشههای معرق رنگین و به آن طرف دریچه ها که سکوت بود و دیگر بوی سنگین نان و غلظت تاریکی بیداد نمی کرد. و حالا توی دهلیز بود و مردها و زنها را نمیدید فقط وقتی مردها حرف زدند صدای دستگاه های بافندگی بیشتر اوج گرفت و غلظت تاریکی و بوی نان به پوستش چسبید.
همسایه ها که رفتند خواهر زنش چیزی آورد که سق زدند و فقط مادر بچه ها بود که هق هقش تمامی نداشت و چیزی از گلویش پایین نمی رفت. سفره که برچیده شده خواهر زنش گفت: چه طوره فردا تو مسجد یه ختم بگیریم؟ مرد توی دهلیز بود و صورتش مثل سنگ سخت و گوشه دار بود: چرا بچه هاتو نیاوردی؟ و مادر بچه ها بلندتر گریه کرد و مرد نگاهش کرد و دید که چه قدر خطوط صورتش کهنه و ناآشنا شده است و بعد نگاه کرد به موهای زن که از زیر چارقد سیاهش زده بود بیرون و تازه داشت میرفت که خاکستری بشود. و حالا داشت بوی نان خفه اش میکرد و پچپچ جر و بحث ها توی گوشش مثل هزارها بلبل صدا میکرد و صدای چکش مداوم ماکوها و او میخواست برود و دیگر فرصت نداشت تا بایستد و به موهای زن نگاه کند و او را به یاد بیاورد و به خطوط صورتی دل ببندد که هیچ نگاهی روی آن رسوب نمی کرد میدید که اگر می ایستاد سیاهی دهلیز سه تا ستاره کوچک را که داشتند مثل سه تا شمع میسوختند میبلعید و آن وقت او نمیتوانست در انبوه آن همه صدا و بوی سنگین نان و غلظت تاریکی راه خودش را پیدا کند.
وقتی برگشت همه فهمیدند که زه زده است او هم ابایی نداشت میگفت: آدم همه چیز را تحمل میکنه شلاقی که تو پوس آدم میشینه دستبند و آتشی سیگار و هزار کوفت دیگه رو اما دیگه نمیتونه ببینه یکی که یه عمر با آدم هم پیاله بوده بیاد راس راس توی رو آدم بایسته و همه چیزو بگه اون وقت آدم برا هیچ و پوچ یه عمری بمونه تو اون سولدونی که چی؟ گذاشتندش سر کار و همه دورش را خط کشیدند و او هم دور همه را فقط با بعضی هاشان سلام و علیکی داشت بعد زن گرفت و آلونکی راه انداخت و او شد و سه تا بچه شش روز تمام از صبح تا شب کار میکرد با آن همه تیغه نگاه که میخواستند گوشش را از استخوان جدا کنند و زمزمههای مداوم جر و بحث ها و بوی نانی که روی دستش به خانه میبرد تا بچه ها سق بزنند. آخر هفته که همه اینها توی وجودش تلنبار میشد و نگاهها و گوشه و کنایه ها مثل آتش حلق و دهانش را میسوزاند و میرفت که دستهاش مشت شود خودش را توی یکی از این کافه رستورانهای پر گم و گور میکرد و تک و تنها می نشست پشت یک میز و دو تا شیشه عرق را پشت سر هم میریخت توی حلقومش و بعد مست مست بر میگشت خانه صبح جمعه ساعت نه ده بلند میشد میرفت سر حوض سر و صورتش را میشست و مینشست پهلوی بچه ها و مادر بچه ها چای میریخت و با بچه هاش بازی میکرد و بعد گلهای اطلسی و لاله عباسی باغچه بود و حوض که خودش زیر آبش را میزد و آبش میکرد.
عصر هم با آنها راه می افتاد میرفت توی خیابانها گشتی میزد و بر میگشت. ولی حالا فقط سالن کارخانه مانده بود و آن همه صداهای دستگاههای بافندگی که زیر انگشتهای تر و فرزش که نخها را گره میزد مثل یک موجود زنده و نیرومند جان داشت و نفس میکشید و از دستهاش خون میگرفت تا نخها را پارچه کند و حالا فقط حرکت مداوم ماکو بود که فضای تهی اطرافش را پر میکرد و صداها بود که میتوانست خودش را با آنها سرگرم کند اما آن روز روز کار نبود یعنی از قیافههای کارگرها خواند که امروز باید خبری باشد و بعد یکی یکی دست از کار کشیدند و از سالن بیرون رفتند و او فقط توانست دست یکی از آنها را بگیرد و بپرسد برا چی کارو لنگ میکنین؟ این یکی هم حرفی نزد و بعد هم که همه رفتند او ماند و دستگاه بافندگیش که هنوز جان داشت و خون میخواست آن وقت حس کرد که جریان برقی که توی دستگاه می دود از خون او سریعتر و قویتر است و او به تنهایی نمیتواند آن همه خون توی رگ دستگاه بریزد تا نخها را پارچه کند و نگاهش دیگر نمیتوانست حرکت سریع ماکو را دنبال کند و میدید که دستهایش میروند تا لای چرخ و دنده های ماشین گیر کند. برق را که خاموش کردند او هم دست از کارکشید و لباسهاش را عوض کرد و از کارخانه بیرون رفت و آنها را دید که صف بسته بودند زنها و بچه ها جلو و بقیه از دنبال با همان لباسها و گرد پنبه که روی لباسشان نشسته بود و حالا می رفتند که از روی ریل بگذرند و اومانده بود با فضای تهی و دستهاش که نمیدانست آنها را به چه بهانه ای سرگرم کند. همه او را با آن یکی که آمد مثل شاخ شمشاد جلوش ایستاد و سیر تا پیاز را گفت به یک چوب راندند ولی با این تفاوت که آن یکی رفت توی یکی از اون اداره های دولتی با صنار و سه شاهی ماهانه و این یکی ماند زیر تیغه نگاه آن همه آدم و آن جریان قوی برق و آن سه تا بچه و زنش که آن قدر بیگانه شده بود و توی یکی از همان عرق خوریها بود که حسن را دید شیک و پیک و سرزنده با لپهای گل انداخته و دستهایی که از آنها خون می چکید. نشستند روبروی هم لیوان پشت لیوان.
- انتشار : 24/05/1404
- به روز رسانی : 24/05/1404