کتاب بازی سپیده دم و رویا
عنوان | کتاب بازی سپیده دم و رویا |
نویسنده | آرتور شنیتسلر |
ژانر | نمایشنامه اکسپرسیونیستی، روانکاوی ادبی، مدرنیسم وینِ اوایل قرن بیستم |
تعداد صفحه | 205 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب بازی سپیده دم و رویا نوشته نویسنده آرتور شنیتسلر pdf بدون سانسور
عنوان اثر: بازی سپیده دم و رویا
پدید آورنده: آرتور شنیتسلر
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 205
معرفی کتاب بازی سپیده دم و رویا
کتاب بازی در سپیدهدم و رویا دو رمان کوتاه (نوولا) از نویسندهی مشهور اتریشی آرتور شنیتسلر هستند. این داستانهای بلند متعلق به اواخر زندگی آرتور شنیتسلر هستند در نتیجه از پختگی زیادی برخوردار هستند.
رویا مشهورترین و چه بسا پخته ترین اثری است که شنیتسلر در آن به روانکاوی شخصیت اثر خود می پردازد. اهمیت این اثر به حدی است که آن را تالی ادبی آموزه های زیگموند فروید نامیده اند. استانلی کوبریک، کارگردان برجسته و فقید سینما، فیلم مشهور خود «چشمان باز بسته» را بر مبنای این نوول ساخت و نام و آوازه ی آن را دوچندان کرد.
خلاصه کتاب بازی سپیده دم و رویا
«جناب سروان… جناب سروان… جناب سروان تازه دفعه ی سوم افسر جوان تکانی خورد بدن خود را کش داد سر را به طرف در گرداند؛ هنوز خواب آلود و از میان بالشها غرغرکنان گفت: »چه خبر شده؟« بعد کمی هوشیار شد و همین که دید فقط گماشته است که در آستانه ی نیمه تاریک در ایستاده، داد زد »اه صبح به این زودی باز چه خبر شده؟
جناب سروان پایین توی محوطه آقایی ایستاده که میخواهد جناب سروان را ببیند.
آقا؟ چطور؟ ساعت چند است؟ مگر نگفتم یکشنبه مرا بیدار نکنی؟
گماشته به کنار تختخواب آمد و کارت ویزیتی را به دست ویلهلم داد.
آدم کم عقل فکر میکنی من جغدم که بتوانم توی تاریکی چیزی بخوانم؟ بزن بالا.
هنوز دستور صادر نشده، یوزف لنگه های داخلی پنجره را باز کرد و پرده ی سفید و چرک را بالا زد ستوان توی تختخواب نیم خیز شد و در این حال توانست اسم روی کارت را بخواند کارت را روی پتو انداخت یک بار دیگر به آن نگاه کرد سر خود را با آن موهای بور کوتاه و ژولیده ی صبحگاهی خاراند به سرعت در ذهن خود سبک سنگین کرد نیستم؟ ممکن نیست – البته دلیلی هم ندارد. اگر با کسی حرف بزنی حتما معنی اش این نیست که با او رفت و آمد داری در ضمن فقط به خاطر قرض بالا آوردن مجبور شد استعفا بدهد. دیگران خوش اقبال ترند ولی با من چکار دارد؟ دوباره به گماشته رو کرد سر و وضع اش چطور است جناب سروان – آقای فون بوگنر .
گماشته با لبخندی پت و پهن و تا حدودی غمگین گفت: قربان یونیفرم به جناب سروان بهتر می آمد.
ویلهلم چند لحظه ای ساکت ماند بعد توی تختخواب راحت نشست بسیار خوب بگو بیایند. البته جناب – سروان باید ببخشند که من هنوز درست و حسابی لباس نپوشیدم – در ضمن گوش کن – محض احتیاط اگر یکی دیگر از آقایان سراغ مرا گرفت جناب سروان هوگستر، یا ستوان و نگلر، یا جناب سرگرد یا هر کس دیگر بگو من خانه نیستم – فهمیدی؟
در همان حال که یوزف در را پشت سر خود می بست ویلهلم به سرعت پیراهن خود را پوشید موهای خود را با شانه مرتب کرد به کنار پنجره رفت به محوطه ی پادگان که هنوز خالی از آمد و شد بود نگاهی انداخت و با دیدن همقطار سابق خود که آن زیر بالا و پایین میرفت – با سری به زیر گرفته و کلاهی مشکی و شق و رق که تا روی پیشانی پایین کشیده بود با بارانی دکمه باز و زردرنگ و کفشهایی قهوه ای و گرد و خاکی – دلش کمی به درد آمد پنجره را باز کرد نزدیک بود رو به او دست تکان بدهد، به صدای بلند به او خوشامد بگوید ولی در همین لحظه گماشته به مردی که انتظار میکشید.
نزدیک شد و ویلهلم از حالت آشفته و دل نگران دوست قدیمی خود به بی صبری اش در شنیدن جواب پی برد. از آنجا که جواب مثبت بود چهره ی بوگنر باز شد و همراه گماشته زیر پنجره ی ویلهلم در آستانه ی در ورودی ناپدید شد. ویلهلم پنجره را بست به نظر می رسید گفت و گویی که در پیش بود احتمالاً چنین احتیاطی را ایجاب میکرد ولی با بسته شدن پنجره بوی خوش جنگل و بهار که معمولاً در این ساعات صبحگاهی یکشنبه به محوطه ی پادگان رخنه میکرد و به طرزی عجیب در روزهای هفته از آن خبری نبود، یکباره محو شد. ویلهلم با خود فکر کرد هر اتفاقی هم بیفتد – اصلاً مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟!
حتما امروز می روم بادن و اگر مثل دفعه ی گذشته کسنر ها برای نهار نگهم ندارند ظهر در شهر وین بازی میکنم.
بفرمایید و با هیجانی اغراق آمیز دست خود را به طرف مردی که وارد شد دراز کرد. سلام بوگنر از دیدنت واقعا خوشحالم بارانی را در نمی آوری؟ بله
خوب تماشا کن؛ با آن وقتها هیچ فرقی نکرده بزرگ تر هم نشده ولی در کوچک ترین کلبه هم برای خوش…
اتو مؤدبانه لبخند زد طوری که انگار شرمندگی ویلهلم را حس کرده بود و میخواست در برطرف کردن آن به او کمک کند. گفت: امیدوارم این نقل قول تو در مورد کلبه ی کوچک بعضی وقت ها مناسب تر از این لحظه باشد.
ویلهلم بلندتر از آن که ضرورت داشت خندید. متاسفانه خیلی به ندرت حسابی تنها شدم. مطمئن باش که دست کم از شش هفته پیش تا به حال هیچ زنی به این اتاق پا نگذاشته است. افلاطون هم به پای من نمیرسد. خب چرا نمی نشینی؟ از روی صندلی رخت و لباسها را برداشت و ریخت روی تخت. اجازه می دهی به قهوه مهمانت کنم؟
ممنون کازدا زحمت نکش من صبحانه خوردم… فقط اگر مخالفتی نداشته باشی یک سیگار… ويلهلم نگذاشت اتو به جاسیگاری خودش دست بزند و به میز کوچک مخصوص دخانیات اشاره کرد که روی آن یک جعبه ی مقوایی باز حاوی سیگار قرار داشت. بعد برای او کبریت روشن کرد. اتو بی آن که حرفی بزند یکی به سیگار زد و نگاهش روی دیوار بالای دیوان چرمی سیاه به عکسی آشنا افتاد. عکسی که مربوط به گذشته ها بود و اسب دوانی با مانع افسران را نشان می داد.
ویلهلم گفت: »خب تعریف کن چطوری؟ چرا از خودت هیچ خبری به ما ندادی؟ دو شاید هم ساسه سال پیش که از هم خداحافظی کردیم قول دادی هر از گاه اتو حرف او را قطع کرد این که اصلاً پیدام نشد و از حال و روزم هم خبر ندادم به گمانم کار درستی بود. البته اگر امروز هم مجبور نمیشدم بیایم خیلی بهتر بود و از نظر ویلهلم به طرزی غیر منتظره به سرعت گوشه ی کاناپه ای که سمت دیگر آن چند کتاب درب و داغان قرار داشت نشست. – چون ویلی خودت خوب میدانی – تند و عصبی حرف می زد – آمدن بی موقع امروز من – بله میدانم تو یکشنبه ها دوست داری سیر بخوابی – آمدن من امروز البته بی دلیل نیست وگرنه مسلما به خودم اجازه نمی دادم – خلاصه ی مطلب این که آمدم به دوستی دیرینه مان متوسل بشوم – متأسفانه دیگر اجازه ندارم از همقطار بودنمان حرفی بزنم. ویلی لازم نیست هول کنی چیز خطرناکی نیست موضوع چند گولدن ناقابل مطرح است که باید فردا داشته باشم چون در غیر این صورت چاره ای ندارم جز همان کاری که – صداش با غرشی نظامی اوج گرفت ، بهتر بود دو سال پیش انجام میدادم.
ويلهلم با لحن دوستانه – معذب آدمی ناراضی گفت: این چه حرفی است.
گماشته صبحانه را آورد و بلافاصله بیرون رفت ویلی قهوه ریخت طعم تلخی را در دهان خود احساس کرد و از این که هنوز فرصت نکرده بود دست و روی خود را بشوید ناراحت شد. البته تصمیم گرفته بود سر راه خود به ایستگاه قطار به سونا برود. اگر نزدیک ظهر به بادن می رسید کاملاً کفایت می کرد. وقت خاصی را معین نکرده بود، اگر هم دیر میکرد، حتی اگر اصلاً نمی رفت نبودش چندان به چشم کسی نمی آمد نه به چشم آقایان در کافه شوف و نه به چشم دوشیزه کسنر شاید فقط مادر دوشیزه کسنر که البته بد زنی هم نبود کمی نبودش را حس میکرد.
- انتشار : 01/06/1404
- به روز رسانی : 01/06/1404