رمان پیچک
رمان پیچک رمان پیچک

رمان پیچک

دانلود با لینک مستقیم 8 3
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان پیچک
نویسنده
چاوان مقدم
ژانر
عاشقانه
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
2121 صفحه
دسته بندی
اگر نویسنده یا مالک 'رمان پیچک' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان پیچک نوشته نویسنده چاوان مقدم pdf بدون سانسور

عنوان اثر: پیچک

پدید آورنده: چاوان مقدم

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: شهریور 1404

شمارگان صفحات : 2121

معرفی رمان پیچک

آقای درخشانِ بزرگوار اگر اجازه بفرمایید این دو تا جوون برن سنگاشونو با هم وا بکنن... آذین،بی‌اختیار لبخند بزرگ و مشتاقی زد که مادرش فیروزه،با چشم غره‌ای لب‌هاش را به هم دوخت. همین که توحیدِ درخشان دهان باز کرد صدای آیفون بلند شد. -اختیار داری جناب شهردار...اجازه مام دستِ شماست.

خلاصه رمان پیچک

فیروزه چادرش را زیر چانه محکم کرد و از جا بلند شد تا ببیند چه کسی میهمان ناخوانده‌شان شده است. با دیدن مرد رعنا و خوش‌چهره‌ای که هنوز سیاهیِ خواهر جوان مرگش را به تن داشت، به توحید و این خواستگاری بدموقع لعنت فرستاد. نگاهی به گل و شیرینی روی میز انداخت و با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد، توحید را فراخواند. توحید با دیدن پیمان نیکزاد، رنگ از رخساره پرید. او که بعد از چهلم پروانه به تهران بازگشته بود، در کرمان چه می‌کرد؟!

قلبش شروع به بی‌تابی کرد، ولی با حفظ ظاهر گفت: «چیه فیروزه خانم؟...! در رو وا کن بیاد تو دیگه!»
فیروزه با صدایی که سعی می‌کرد از پچ‌پچ فراتر نرود، گفت: «با چه رویی تو رو بشم توحید؟... دو روز نشده پروانه رو خاک کردیم، برداشتی خواستگار آوردی تو این خونه؟...! پروانه رو من و تو بزرگ کردیم... کم از آذین بود؟»
پروانه، پروانه‌ی زیبا و رنگارنگش را به اندازه‌ی یک دانه بچه‌اش دوست داشت! اما مگر می‌شد از این وصلت پر سود، که نصیب هر کسی نمی‌شد، گذشت؟ سوای نفع خودش، خبر داشت که آذین به حسام بی‌میل نیست و مطمئن بود که آن دو در کنار هم خوشبخت خواهند شد. قیافه‌ی شرمنده‌ای به خود گرفت که فیروزه ناچاراً گفت: «برو پیش مهمونا، زشته...» و رفت.

نگاه مرد آنقدر سرد و غریبه بود که مانع از باز شدن آغوش فیروزه شد و تنها دستش روی بازوی سفت و عضلانی‌اش نشست.
«سلام پیمان جان... بهتری؟... خالت برات بمیره، این خونه دیگه پروانه نداره. کاش خیلی زودتر می‌اومدی.»
شنیدن نام پروانه کافی بود تا جگرش از نو بسوزد! امانتدار خوبی نبودند؛ که اگر بودند، خواهر معصوم و مهربانش زیر خروارها خاک نخوابیده بود! سلام سردی داد و فیروزه او را به سمت ساختمان هدایت کرد: «توحید خیلی از دیدنت خوشحال می‌شه...»

آتش در چشمانش زبانه کشید و لب‌هایش با استهزا به سویی کج شد. «او هم همینطور!»
فیروزه کنار ایستاد تا او اول داخل شود. مرد با آن صدای خشدار و زمختش، بی‌حوصله گفت: «برو تو خاله!»
صدای قهقهه‌ی توحید با مرد دیگری درهم آمیخته بود: «جناب شهردار، یه لطفی به ما کن، مجوز ساخت این پروژه رو هم بی‌دردسر بده که بدخواب شب و حرومم کرده.»

 

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ