کتاب دلقک دربار ملکه

عنوانکتاب دلقک دربار ملکه
نویسندهفیلیپا گرگوری
ژانرتاریخی، خارجی
تعداد صفحه385
ملیتخارجی
ویراستاررمان بوک
کتاب دلقک دربار ملکه

دانلود کتاب دلقک دربار ملکه نوشته نویسنده فیلیپا گرگوری pdf بدون سانسور

عنوان اثر: دلقک دربار ملکه

پدید آورنده: فیلیپا گرگوری

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 385

معرفی کتاب دلقک دربار ملکه

انگلستان قرون وسطی ، روزهای تاریکی و جهل است. رقابت، میان مری دختر قانونی هنری هشتم که کاتولیک است و به مبانی کلیسا تعصب دارد و الیزابت دختر نامشروع هنری در گرفته است. الیزابت نیز مدعی تاج و تخت انگلستان است. این رقابت روزگار مردم را سیاه کرده و پیروان هیچ یک از مذاهب به جز کاتولیک ها در امان نیستند. آنها را به دادگاه تفتیش عقاید می‌سپارند تا بعد از شکنجه به شعله های آتش سپرده شوند. راوی داستان، دلقک دربار، دختر پانزده ساله ای است که با درایت فراوان نزد ملکه مری و سپس ملکه الیزابت خدمت می کند و آنچه را می بیند با روایتی شیوا برای ما باز می‌گوید.

خلاصه کتاب دلقک دربار ملکه

روز بعد در حالی که بستهای کتاب را که به دقت بسته بندی شده بود در یک دست و چند طومار و دست نوشته را در دست دیگر داشتم به سوی کاخ وایتهال به راه افتادم، هوا سرد بود و باران تندی میبارید که مرا مجبور میکرد سرم را خم کنم و کلاهم را تا گوشم پایین بکشم بادی که از روی رودخانه میوزید چنان بود گویی مستقیم از سرزمینهای شمالی به اینجا رسیده است.

قبل از این هیچگاه درون کاخی نرفته بودم خیال داشتم کتابها را به نگهبانان جلو دروازه بدهم؛ اما وقتی یادداشتی را که لرد رابرت نوشته و زیر آن را مهر کرده بود به آنها نشان دادم چنان بود که گویی با شاهزاده ای مواجه شدند و کسی را مأمور کردند مرا راهنمایی کند.

کاخ عبارت بود از حیاطهای زیبا و آراسته که هر یک به دیگری راه داشت و در وسط هر یک باغچه ای بود با درختان سیب سربازی که همراهم بود به من فرصت توقف و تماشا نمیداد تا خانمها و آقایانی را که در این حیاطها اقامت داشتند و لباسهای فاخرشان را تماشا کنم که لباسهای خز را دور خود پیچیده بودند تا از سرما در امان باشند. دو سرباز با لباسهای فاخر دری را برای ما گشودند. وارد اتاقی بزرگ شدیم و از آنجا به اتاقی دیگر و اتاقی بعد از آن رسیدیم و بعد از آن تالار بزرگی بود و رابرت دادلی در ته اتاق ایستاده بود. با دیدن او نفسی از سر آسودگی کشیدم، تنها مردی بود که در این کاخ بزرگ میشناختم چند قدم به طرف او رفتم و گفتم: «ارباب!»

نگهبان قدم مست کرد گویی میخواست مرا از نزدیک شدن بـرحـذر دارد امـا رابرت دادلی دستی به طرف او حرکت داد و گفت: «دوشیزه خانم پسرنما!» او از جا بلند شد و تازه متوجه شدم تنها نیست و شاه ادوارد هم حضور دارد که جوانی بود پانزده ساله و لباس بسیار زیبایی از مخمل آبی به تن داشت اما پوستش به رنگ شیر بود و آنقدر لاغر که کسی را مثل او ندیده بودم زانو زدم، در حالی که با یک دست کتابها را محکم نگه داشته بودم با دست دیگر کلاهم را از سر برداشتم. لرد رابرت گفت: این همان دختر – پسرنما است فکر میکنم هنرپیشه ی خوبی بشود.

سرم را بالا ،نبردم اما صدای شاه را شنیدم که از شدت بیماری نازک شده بود: خیالبافی میکنی دادلی چرا باید هنر پیشه ی خوبی بشود؟ دادلی :گفت به دلیل صدایش و لهجه ی نیمه انگلیسی و نیمه اسپانیایی و نرمی صدا در این لباسهای ژنده درست مثل یک شاهزاده خانم است. سرم را پایین نگه داشتم تا آنها شادی را در چهره ام نبینند. اما شیرینی عبارت شاهزاده خانمی در لباسی ،ژنده را در وجودم احساس میکردم صدای شاه جهان مرا به دنیای واقعی بازگرداند چرا؟ چه نقشی را باید برعهده بگیرد؟ دختری که نقش پسران را بازی میکند یا پسری که در لباس دختران رفته از همه اینها گذشته این کار برخلاف مذهب ماست که دختری لباس پسرانه بپوشد.

حرف زدنش در نهایت مبدل به سرفه ای شد که تمام وجود او را به لرزه در آورد. سر بالا بردم و دیدم دادلی جلو رفته و میخواهد شاه را بگیرد. شاه دستمالش را از جلو دهانش کنار کشید و متوجه شدم دستمال سفید به رنگی تیره تر از خون غلیظ درآمده. او دستمالش را با سرعت پنهان کرد. دادلی به نرمی :گفت «اصلاً گناه نیست به او می آید که گناه کند؟ این دختر یک قدیس احمق است. او به چشم خود فرشته ای را دید که در خیابان فلیت راه میرود. می توانید تصورش را بکنید؟ من آنجا بودم او واقعاً فرشته را دیده بود.» مرد جوان تر بناگاه به سوی من چرخید چهره ی او اشتیاقش را نشان میداد. «تو می توانی فرشته ها را ببینی؟» هنوز روی زانو بودم و نگاهم را پایین آوردم پدرم میگوید من احمقم مرا ببخشید اعلیحضرت.

«ولی فرشته ای را در خیابان دیدی مگرنه؟»

سر تکان دادم، نمی توانستم استعدادم را انکار کنم بله آقا، متأسفم. نمی خواستم باعث ناراحتی کسی شوم….

حرف مرا قطع کرد برای من چه چیزی پیشگویی میکنی؟» به او نگریستم هرکس دیگر هم میتوانست سایه ی مرگ را در چهره ی او در پوست مومی ،شکلش در چشمهای از حدقه درآمده در قامت استخوانی اش ببیند حتی اگر آن یک نفر لکه های خون روی دستمالش را نمیدید خواستم دروغی بگویم اما کلماتی دیگر بر لبم جاری شد دروازه های آسمان را میبینم که باز می شوند.

رابرت دادلی دوباره حرکتی کرد مثل آن بود که میخواست به آن پسر دست بزند اما دستش از او متابعت نکرد شاه لبخندی زد و گفت: این دختر در جایی که همه دروغ میگویند حقیقت را به من میگوید شما دور و بر من می چرخید تا راه جدیدی برای گفتن دروغ پیدا کنید. اما این طفلک… نفسش گرفت و نتوانست ادامه دهد. اعلیحضرت، دروازه های آسمان از هنگام تولد شما گشوده شده.» دادلی بعد از گفتن این جمله افزود آن هنگام که مادر شما این جهان را ترک کرد. این دختر دارد همان را میگوید بعد نگاه خشم آلودی به من انداخت. «مگرنه؟» شاه جوان اشاره ای به من کرد در کاخ ،بمان تو دلقک من خواهی بود. در حالی که سعی میکردم نگاه لرد رابرت را نادیده بگیرم گفتم: اعلیحضرت من باید نزد پدرم برگردم. امروز به اینجا آمدم تا کتابهای لرد را به او بدهم شاه جوان آمرانه گفت: «تو باید دلقک من باشی و لباس رسمی دلقکها را بر تن کنی. بعد رو به دوستش کرد: «رابرت متشکرم که او را پیدا کردی این را فراموش نمیکنم.» این حرف فرمان مرخص شدن هم بود رابرت دادلی تعظیمی کرد دستش را به طرف من دراز کرد روی پاشنه پایش چرخید و بیرون رفت.

من مکث کردم. میخواستم فرمان شاه را رد کنم اما هیچ کاری نکردم مگر تعظیمی به او و دویدن به دنبال رابرت دادلی که در طول تالار بزرگ پیش میرفت و مردان دربار را که به دنبال دریافت خبری از سلامت شاه بودند ناکام میگذاشت و میگفت: «حالا نه.» وقتی به جلو درهای دوگانه بزرگ رسید سربازانی که نیزه به دست داشتند آن را به حرکت درآوردند دادلی از آنها هم رد شد و من هم به دنبال او، درست همانند سگی خانگی که به دنبال صاحب خود دوان .است سرانجام به دری رسیدیم و پیشخدمتها لباس متحدالشکلی بر تن دادلی کردند و رفتند.

دادلی فریادی زد پدر و یک زانویش را زمین گذاشت. مردی در کنار آتشدان تالار بزرگ نشسته بود و به شعله های آتش نگاه میکرد. او چرخید و با دو انگشت سر پسرش را تبرک کرد. من نیز به زانو افتادم حال شاه امروز صبح چگونه است؟» رابرت بی پروا گفت: خیلی بد بد سرفه میکند و از ته حلقش صفرای سیاه بالا آمد. از نفس افتاد و نمی تواند دوام بیاورد پدر و دختره همین است؟»

این دختر کتابفروش است میگوید دوازده سال دارد ولی بگمانم بزرگتر است، مثل پسرها لباس می پوشد اما دختر است. به گفته ی جان دی او قدرت رؤیت دارد. به دستور شما او را نزد شاه بردم او به شاه گفت دروازه های آسمان باز شده و شاه خوشش آمد. قرار شد دلقک شاه شود.» دوک گفت: «خوب است وظایفش را به او گفتی؟ یک راست آوردمش اینجا. دلقک بلند شو.

بلند شدم و نخستین نگاهم را به پدر رابرت دادلی انداختم، دوک نورتامبرلند بزرگترین مرد در قلمرو پادشاهی چهره ای استخوانی و دراز مثل اسب چشمهایی سیاه، سری طاس که بخشی از آن را با کلاهی مخمل پوشانده بود با تسمه های نقره ای و روی آن نشانی بود که بر سینه اش هم همان نشان به چشم میخورد؛ نشان خرس ریشش را به سبک اسپانیایی آراسته بود سبیلش دورتادور دهانش را گرفته بود به درون چشمهایش نگریستم و هیچ ندیدم خالی بود این مردی بود که چهره اش چیزی از افکارش را آشکار نمیکرد و افکارش پر از توطئه بود. پرسید: «خوب؟ با آن چشمان سیاه درشت چه میبینی دلقک پسر و دختر؟ گفتم دور و بر شما هیچ فرشته ای نمیبینم و دیدم که دوک لبخندی زد و قهقهه ی پسرش به هوا برخاست. دوک گفت: عالی است آفرین گوش کن دلقک. اسمت چیست؟» هانا گرین ارباب گوش کن هانای دلقک ما تو را به عنوان دلقک به شاه معرفی کردیم و او هم پذیرفت میدانی این موضوع بر طبق قوانین و بر حسب رسوم ما چه معنی میدهد؟ سرم را تکان دادم.

تو اکنون یکی از اموال او هستی درست مثل عروسکها یا یکی از سربازانش کار تو، مثل یک عروسک و نه مثل یک سرباز آن است که خودت باشی اولین چیزی را که به فکرت رسید ،بگو هر کار خواستی بکن این کار او را سرگرم میکند ما را هم سرگرم میکند و وظایفمان را هم مشخص میکند که باعث خشنودی اوست. در این درباری که پر است از دروغ و اعمال شیطانی تو معصوم ما هستی. فهمیدی؟»

دانلود کتاب دلقک دربار ملکه
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره کتاب دلقک دربار ملکه
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها