کتاب جنگجوی عشق
عنوان | کتاب جنگجوی عشق |
نویسنده | گلن دویل |
ژانر | عاشقانه، خودیاری عاطفی، داستان انگیزشی |
تعداد صفحه | 335 |
ملیت | خارچی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب جنگجوی عشق من نوشته نویسنده گلن دویل pdf بدون سانسور
عنوان اثر: جنگجوی عشق
پدید آورنده: گلن دویل
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 335
معرفی کتاب جنگجوی عشق
کتاب جنگجوی عشق (Love warrior) یک داستان و یا یک خاطره را روایت نمیکند بلکه زندگینامه فردی است که از سرخوردگی، خستگی، جامعه، فرار از واقعیت، روابط نوجوانی، ترک اعتیاد، مادر شدن، بخشیدن و عشق در زندگیاش برای سایر افراد سخن میگوید. او یقیناً برای دستیابی به خودشناسی بهای بسیاری پرداخت کرده است.
جسارت بزرگی است که دست روی حفرههای عمیق زندگیات بگذاری و بیهیچ واهمهای بگویی که بودهای و چه کردهای. گلنن دویل ملتن (Glennon Doyle Melton) در این کتاب با شجاعتی وصفناپذیر، داستان زندگیاش را به رشته تحریر درآورده است که خوانندهی سرگذشتش، ناخواسته در حفرههای عمیق زندگی او گیر میکند و از جایی به بعد این حس را دارد که شاید این حفرهی عمیق، حفرهی زندگی خودش هم بوده و یا است.
خلاصه کتاب جنگجوی عشق
من چهارساله ام و پدرم مربی تیم فوتبال دبیرستان محله مان .است یکی از شبهای بازی مادرم – در حالی که مقابلم زانو زده و یک ریز تحسینم میکند – پالتوی کرکی ام را تنم میکند و مرا با محافظ گوش و دستکش ضخیم میپوشاند. او خوشحال است. دستش را به گونههایم میکشد صورتم را به سمت خودش میگیرد و بینیام را میبوسد. ما با هم اماندا – خواهر کوچکم – را در یک پارچه پنبه ای سفید میپیچانیم اماندا هدیه خدا به ماست… و من و مادرم لذت میبریم از این که تمام روز را مشغول پوشک کردن یا عوض کردن پوشک او هستیم قبل از رفتن به نوبت جلو میرویم و گونههای اماندا را میبوسیم. او دست و پا میزند و میخندد؛ در حالی که بازوهای کوچکش مثل یک ستاره دریایی از دو طرف بیرون زده اند.
ما سوار ون میشویم تا به سمت دبیرستان برویم و ه میکنیم همان طور که از پله های گروکثیف بالا میرویم قفسه سینه ام از ضربات طبل گروه مارش میلرزد بوی هات داگ ریه هایم را پُر میکند و همهمه جمعیت همه ذهنم را در بر می گیرد ،شب ناآرام و ترسناک است اما دست دستکش پوش من در دستهای امن مادرم گم نمیشود و او هر جا که میرود مرا هم با خودش میبرد وقتی به در ورودی میرسیم، خانمهایی که مسئول فروش بلیط هستند لبخند میزنند و با ذوق زدگی دستهاشان را روی قلبشان میگذارند و میگویند: «شما سه تا فوق العاده این!» آنها با احترام خاصی ما را به داخل محوطه راهنمایی میکنند؛ چراکه ما خانواده مربی تیم هستیم و حتا لازم نیست بلیط تهیه کنیم من و مادرم به نشانه تشکر به خانمها لبخند میزنیم و با هم به جمعیتی که زیر چراغهای روشن وقع راه رفتن در پیاده رو به صدای خرد شدن برگها زیر چکمه هامان گوش ورزشگاه نشسته اند ملحق میشویم دانش آموزان و خانواده هاشان تا ما را میبینند ساکت میشوند و کنار می ایستند تا ما رد شویم.
این احترام همراه با سکوت واکنش جهان به زیبایی مادر من است مردم وقتی او را میبینند با احترام خاصی سکوت میکنند و منتظر میمانند تا مادرم آنها را .ببیند مادرم همیشه دیگران را میبیند او برای آدمها ارزش زیادی قائل است و بیشتر وقت خود را با مردم می.گذراند غریبه ها به او توجه میکنند و او پاسخ توجه آنها را میدهد. او ملکه ای ست که با مهربانی حکومت میکند؛ شاید به همین دلیل است که مردم به او خیره می.شوند آنها مات مادرم میشوند؛ چرا که او دوست داشتنی ست. آنها مات مادرم میشوند؛ چراکه او خود عشق است من همیشه در حال کشف مادرم هستم و همیشه به تماشای مردمی مینشینم که مادرم را تماشا می.کنند او درست مثل یک ،کودک زیباست و غریبه ها هر روز این را به مادرم میگویند من باید یاد بگیرم که چطور با زیبایی ام کنار بیایم زیبایی یک مسئولیت .است وقتی زیبا هستی مردم از تو انتظار بیشتری دارند گمانم این طور باشد.
زیبایی دوران کودکی من در عکسها مشهود است حلقههای موی قهوه ای طلایی که تا کمرم میرسد پوست لطیف، لبخندی به پهنای افق و چشمهای میشی .روشن وقتی غریبهها تحسین ام میکنند پاسخ دادن به توجه آنها را تمرین میکنم میدانم که زیبایی شکلی از مهربانی ست زیبایی برای بخشیدن است؛ برای همین است که سعی میکنم سخاوتمند باشم. پدر و مادرم برای این که فکرم علاوه بر زیبایی روی چیزهای دیگر هم متمرکز شود معمولاً به من یادآوری میکنند که باهوشام. من خواندن را خیلی زود یاد میگیرم در چهار سالگی و درست مثل یک بزرگسال صحبت میکنم اما خیلی زود متوجه میشوم که هوش پیچیده تر از زیبایی ست غریبه ها به من نزدیک میشوند و با ذوق و شوق به موهای فرفریام دست میزنند اما وقتی با اعتماد به نفس و خیلی راحت با آنها صحبت میکنم چشمانشان گرد میشود و به عقب بر میگردند. آنها با لبخند من به سمتم جذب میشوند و با جسارت ،من دفع بعد هم سعی میکنند با خندیدن خودشان را جمع وجور کنند اما عمل دور شدن انجام شده این را به خوبی احساس کرده ام.
آنها میخواهند مرا ستایش کنند و من همه چیز را با وارد کردن خودم در تجربه شخصی آنها برای خودم پیچیده میکنم کمکم میفهمم که زیبایی مردم را ،گرم و هوشمندی مردم را سرد میکند. این را هم میدانم که دوست داشته شدن به خاطر زیبایی برای یک دختر وضعیت دردناکی ست. سالها بعد زمانی که من دیگر کم تر زیبا باشم آن موقع که دیگر خبری از حلقه های باریک مو برای ،نوازش یا پوستی عالی برای تحسین نباشد وقتی که دیگر کوچک و ساده و با ارزش نباشم نمیدانم که چگونه شایسته ارائه یا دریافت عشق خواهم بود از دست دادن زیبایی ام مانند سقوط از قدرت است و این مرا بی ارزش می.کند مثل این میماند که هدفم را گم کرده باشم و کل جهان از من ناامید شده باشد بدون ،زیبایی دیگر چه چیزی برای جذب کردن مردم دارم؟!
اما در حال حاضر هر سه نفر ما هنوز .زیباییم ما به جایگاه وارد میشویم و با هم تیممان را تشویق میکنیم. بعد از این که بازی تمام میشود، من میدوم داخل ،زمین چون پدرم دنبالم می.گردد او همیشه در پی من است من از بین پاهای ساق بنددار بازیکنان به سمت پدرم میدوم و او مرا روی شانههایش می.گذارد بازیکنان کنار میروند تا جا برای ما باز شود. ما می چرخیم می چرخیم، میچرخیم؛ آن قدر که چراغهای ورزشگاه و جمعیت با هم یکی میشوند و کل جهان، تار و ناپیدا. تنها چیز اطمینان بخش حضور پدرم است. او مرا پایین میگذارد و من در حالی که سعی میکنم تعادلم را به دست بیاورم مادر و خواهر کوچکم را میبینم که به سمت ما میآیند مادرم همه درخشش خود را روی پدرم میریزد او روشن تر و قوی تر از تمام چراغهای ورزشگاه است. پدرم او را با هر دو دست در آغوش میکشد و بعد ستاره کوچولوی دریاییمان را بغل میکند و گونه های او را می بوسد ما چهار نفر یک جزیره.ایم این جشن بعد از هر بازی اتفاق میافتد فرقی نمیکند تیممان برده یا باخته باشد. ما پیروزی پدرم هستیم بعد با هم راه میافتیم و از میان جمعیت رد میشویم حالا دیگر جزیره نیستیم در حال حاضر شبیه یک رژه باشکوهیم مردم لبخند میزنند و برایمان دست تکان میدهند ما چهار نفر دست هم را میگیریم و در راه برگشت به ،ون، آواز مخصوص مسابقات دبیرستان را میخوانیم.
من ده ساله ام و در حال تلاش برای قایم شدن توی مبل مخملی اتاق نشیمن مادر بزرگم دختر عموهام دنبال یکدیگر از اتاقی به اتاق دیگر میدوند همهمه و سروصدا تمامی ندارد تابستان است و بیشترشان لباس شنا پوشیده اند بدن آنها سفید و نحیف است و به نظر میرسد که با هم در یک دسته شنا میکنند مثل یک دسته .ماهی آنها با هم بازی میکنند اما بازی به از دست دادن “خوداگاهی و با هم بودن به احساس” “تعلق نیاز دارد من هیچ کدامشان را ندارم پس نمیتوانم به آنها ملحق شوم. من یک ماهی .نیستم. من سنگین و تنها و جداماند مثل یک نهنگ برای همین است که همیشه به مبل چسبیده ام و فقط نگاه میکنم.
همان طور که کاسه خالی از چیپس را انگشت میکشم و نمک انگشتانم را لیس میزنم عمه رد میشود و نگاهم میکند. بعد نگاهش را از من به دختر عموهایم میدهد و میگوید تو نمیخوای بازی کنی گِلَنِن؟» او متوجه شده که من به آنها تعلق ندارم. احساس شرمندگی میکنم میگویم دارم نگاه میکنم میخندد و با مهربانی میگوید «سایه چشمت رو دوست دارم. دستم را به سمت صورتم میبرم و یاد سایه چشم بنفشی میافتم که دختر عمویم – کارن – آن روز صبح برایم زده بود. توی ماشین وقتی از خانه ویرجینیایمان به سمت اوهایو حرکت کردیم هیجان در سینه ام موج میزد چون میدانستم امسال سال متفاوتی خواهد بود؛ سالی که من با تغییرات زیادی به خانه برمیگشتم در طول این سفر کارن روی من کار خواهد کرد، آن قدر که مرا به کسی مثل خودش تبدیل کند کسی با بوی خودش با تناسب اندام خودش او مرا دوباره زیبا خواهد کرد.
و این طور است که آن روز صبح در حالی که دور و ورم پُر است از بیگودی و لوازم آرایش کف اتاق خواب کارن مینشینم و منتظر تغییر میشوم وقتی کارن کارش را تمام میکند آینه ای روبه رویم میگیرد و من در حالی که قلبم فرو ریخته سعی میکنم لبخند بزنم. پلکهایم بنفش است و گونه هایم ،صورتی اما من همان خودم هستم همان خودی که فقط آرایش دختر عمویش را دارد. شاید همین شباهت آرایش برای عمه ام جالب است؛ عوض این که تحت تأثیر قرار گرفته باشد لبخند میزنم و میگویم: «همین حالا میخواستم صورتمو بشورم. کاسه خالی از چیپس را زمین میگذارم و خودم را روی مبل جابه جا میکنم. بلند میشوم از پله ها بالا میروم خودم را به حمام میرسانم و در را پشت سرم قفل میکنم تصمیم می گیرم دوش بگیرم، چون وان حمام جایی برای مخفی شدن من است آب را که باز میکنم سر و صدای طبقه پایین از بین میرود.
وقتی وان پر آب میشود لباسهایم را میکنم وارد وان میشوم و برای مدتی خودم را در آن رها میکنم بعد چشمهایم را میبندم و میروم زیر آب حالا چشمهایم را به دنیای خودم – دنیای زیر آب باز میکنم دنیای زیر آب را دوست دارم خیلی آرام، خیلی دور، خیلی امن موهایم را که به دور شانه ام پیچیده لمس میکنم مثل ابریشم .است احساس میکنم که این زیر درست مثل یک پری دریایی هستم برای نفس گرفتن بالا میآیم و دوباره به زیر آب می.روم در نهایت آب سرد میشود برای همین اجازه میدهم به آرامی تخلیه شود و میبینم که بدنم دوباره ظاهر می.شود هرگز نمیتوانم خودم را از ظاهر شدن دوباره حفظ کنم. کم کم احساس سنگین و سنگین تر شدن میکنم انگار گرانش به صورت نمایی افزایش مییابد انگار دارم به سمت مرکز زمین مکیده میشوم. حالا آب فقط چند سانت عمق دارد رانهای پهن و چاقم بیرون میزنند و من مانده ام که آیا دختری درشت تر از من در جهان وجود دارد؟ آیا کسی تا به حال به این سنگینی بوده؟ به کف وان بی آب زل زده ام برهنه، بی پناه، به گل نشسته. زیر آب ماندن هیچ وقت – آن قدری که باید طول نمیکشد بالاخره خودم را بیرون میکشم لباس میپوشم و برمی گردم پایین. توی آشپزخانه قبل از این که بروم روی مبل ،بنشینم دوباره کاسه چیپسام را پُر میکنم
- انتشار : 26/05/1404
- به روز رسانی : 26/05/1404