 
 
کتاب جایی که خرچنگ ها آواز میخوانند
دانلود کتاب جایی که خرچنگ ها آواز میخوانند نوشته نویسنده دليا اونز pdf بدون سانسور
عنوان اثر: جایی که خرچنگ ها آواز میخوانند
پدید آورنده: دليا اونز
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 155
معرفی کتاب جایی که خرچنگ ها آواز میخوانند
جایی که خرچنگها آواز میخوانند» داستانی معمایی در مورد دختری به نام «کیا کلارک» است که از سوی خانوادهاش در کودکی طرد میشود و پس از آن تنها با پدرش در جنگل زندگی میکند. این دختر از زمان سهسالگی به بعد در دل طبیعت بکر کارولینای شمالی، با پدر بداخلاقش زندگی میکند. این دختر توانا و باهوش که لقب «دختر مردابی» میگیرد طی سالها زندگی در جنگل و طبیعت، انزوا را تجربه میکند و متفاوت از همهی همسنهایش کودکیاش را میگذراند. این دختر در پی اتفاقی ناگوار برای یکی از شهروندان آن منطقه مظنون پروندهای جنایی میشود. جسد «چیس اندروز» در سال 1969 کشف میشود و اهالی شهر فوراً به «کیا کلارک» شک میکنند. این دختر ناگهان وارد ماجرایی معمایی و جنایی میشود و با آدمهای شهرنشین روبهرو میشود.
خلاصه کتاب جایی که خرچنگ ها آواز میخوانند
ساعاتی بعد، نزدیک غروب آفتاب، جودی کیا را دید که در ساحل به دریا خیره شده است. کنارش رفت. کیا نگاهش نکرد و به تماشای موجهای متلاطم ادامه داد. با وجود این، از لحن جودی متوجه شد پدر حسابی به صورتش سیلی و مشت زده است.
«من مژبورم برم کیا. دیگه نمتونم اینجا زندگی کنم.»
کیا میخواست نگاهش کند اما این کار را نکرد. میخواست التماسش کند او را با پدر تنها نگذارد اما کلمات در گلویش گیر کرده بودند.
جودی گفت: «وقتی بزرگ شدی، خودت میفهمی.» کیا ناگهان خواست فریاد بزند که شاید کوچک باشد اما احمق نیست و میداند علت رفتن همهشان پدر است. چیزی که علتش را نمیدانست، این بود که چرا او را با خودشان نمیبرند. او هم به رفتن فکر کرده بود اما جایی نداشت برود و پول اتوبوس هم نداشت.
«کیا، تو مواظب باش. بشنو. اگه کسی اومد، نرو تو خونه. میتونن اونجا بگیرنت. بدو تا ته مرداب، لای بوتهها قایم شو. همیشه رد پاتو بپوشون. یادت دادم که چطوری. میتونی از دست بابام قایم شی.» و در حالی که کیا هنوز هم حرفی نزده بود، او خداحافظی کرد و از ساحل به سمت جنگل حرکت کرد. درست پیش از آنکه میان درختان قدم بگذارد، کیا بالاخره برگشت و رفتن او را تماشا کرد.
به موجها گفت: «این خوک کوچولو موند خونه.»
او که تازه به خودش آمده بود، به طرف کلبه دوید. نام جودی را فریاد زد اما جودی وسایلش را برده بود و تشکش روی زمین، خالی افتاده بود. کیا داخل تشک او فرو رفت و آخرین بقایای آن روز را که داشت از روی دیوار پایین میآمد، تماشا کرد. نور، مثل همیشه پشت سر خورشید برای رفتن این پا و آن پا میکرد و کمی از آن، در اتاق باقی مانده بود؛ طوری که برای لحظهٔ کوتاهی، رختخوابهای گلولهگلوله و لباسهای کهنهای که روی هم تلنبار شده بود، بیش از درختان بیرون به خودش شکل و رنگ گرفت.
گرسنگی آزاردهنده، چیزی تا این حد پیشپاافتاده، او را به تعجب واداشت. به طرف آشپزخانه رفت و دم در ایستاد. در تمام عمرش اینجا از پختن نان، جوشاندن لوبیای کرهای یا قل زدن ماهی آبپز گرم بود. حالا خالی، ساکت و تاریک شده بود. بلند پرسید: «کی میخواد غذا بپزه؟» آیا میتوانست بپرسد کی قراره برقصه؟
 
 
 



دیدگاه کاربران