دانلود رمان نیمکت باران اثر بهاره غفرانی
دانلود رمان نیمکت باران اثر بهاره غفرانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
باران، به همراه پدر و مادرش به آپارتمان جدیدی نقل مکان میکنند که همسایه ی واحد رو به روی آنها دختری همسن و سال باران دارد که در یک آموزشگاه هم درس میخوانند، سیمین برادری دارد که عقاید خاصی دارد و بنظرش تمام دخترها دنبال پول و ماشین هستند تا اخلاق و مردانگی و عشق به همین دلیل از روز اول با باران به مشکل خوردند و …
خلاصه رمان نیمکت باران
لب هایش را روي هم فشرد و به من چشم غره رفت. با مهرباني نامش را صدا زدم: بنيامـ… پرید وسط حرفم: چند بار بهت بگم خوشم نمياد اینو تنت کني! ها؟ -خب چرا؟ قشنگه که! سرتاپایم را با تحسين برانداز کرد و لبخند محوي گوشه ي لبش جا گرفت. اما به چشمانم خيره شد و لبخندش از بين رفت: قشنگه اما حق نداري تو خيابون این مانتو رو تنت کني! فقط وقتي مي پوشي که ما خونه تون مهمونيم. مفهومه؟ گوشي اش را از جيب
شلوارش برداشت. -به کي زنگ مي زني؟ بني-جَمِت مي کنم باران! غيرتي که ميشد، قصد جمع کردنم را مي کرد… و من مي خندیدم به رفتارش! بني-سيمين کدوم گوري رفتي؟… بدو بيا! -با سيمين بدبخت چيکار داري؟ بني-صداتو نشنوما! من مي خندیدم و او بيشتر حرصي ميشد. سيمين رسيد و بنيامين گفت: چادرتو دربيار! زود باش. سيمين با تعجب پرسيد: واه! چرا؟ بني-بدو سيمين. به قدري عصبي بود که سيمين سریعاً چادرش را درآورد. بنيامين چادر را گرفت و ایستاد و از من هم خواست بایستم.
چادر سيمين را روي سرم انداخت. -بنيامين من نمي تونم چادر سرکنم. بني-پس دیگه این مانتو رو نپوش که چادرم سرنکني! سيمين-چه خوشگل شدي باران! خيلي بهت ميادا. بني-زرشک! و بعد چادر را از سرم درآورد: من چيکار کنم که همه چي به تو مياد؟ من و سيمين خندیدیم و بنيامين کوله پشتي من و دست سيمين را کشيد: بریم واسه اون مراسم کذایي یه لباس بي ریخت بخریم! پوف! همين را کم داشتيم. از نيمکتي که در آن چند روز، پاتوق من و بنيامين شده بود، فاصله گرفتيم. سيمين زیر گوشم
خواند: شلوار بامشادي واست نخره صلوات! با نگراني به سيمين چشم دوختم: نـــه!؟ سيمين-والا بخدا! بني-سيمين وز وز نکن! سوار ماشينش شدیم و اینبار من بودم که جلو نشستم. جلوي یک لباس فروشي نگه داشت و همه پياده شدیم! حق با سيمين بود: بني تو رو خدا! من اینو نمي پوشم. اخم کرد و با حرص گفت: چيه؟ ميخواي داود محو تماشات بشه؟ اینو مي خواي؟ سيمين-بني چه ربطي داره؟ خو این لباس آبروبره! لااقل یه چيزي بگير که فقط بيریخت باشه؛ نه گل من گلي! واي خدا… پارچه شو نگاه کن! شاله.
رمان نیمکت باران عالیه عالی وقتی این رمان خوندم و تموم کردم چهار ساعت گریه کردم خیلی عاشقانه _عینه واقعیت جامعه _بدون خیال پردازی و قلم نویسنده فوق العاده هست