دانلود رایگان کتاب چهار راه اثر غزاله علیزاده
دانلود کتاب چهار راه (مجموعه داستان) اثر غزاله علیزاده به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
کتاب چهار راه در دوازده فصل شامل چهار داستان کوتاه مفصل است. داستان نخست به نام دادرسی در دهه سی اتفاق میافتد، در ابتدای کتاب خیلی روان شرح ماجرا میشود که در روز آدینه در روز نخست ماه مهر در سال 1332 راوی سخن میگوید و داستان دیگر که بسیار مشهور است یعنی بعد از تابستان و دو داستان دیگر به ترتیب جزیره و سوچ داستانهای کتاب چهارراه را تشکیل میدهد ...
خلاصه کتاب چهار راه
به شروع دادگاه نیم ساعتی مانده بود. سرهنگ در انتظار از پشت شیشه درختان را تماشا میکرد. صبح بخاری افروخته بود اتاق گرمای دلچسبی داشت. بیرون باد میآمد برگهای زرد از نوک شاخهها پرواز میکردند. افسران دور بخاری حلقه زده بودند و با سرخوشی گفتگو میکردند. سرهنگ گوش میداد همپای انفجار خنده آنها از دور تبسم میکرد معتقد بود کسی در خوش ذوقی به پای افسران نمیرسد. بیحالترین خوشی ها برای او دلنشین بود وقتی متلک میگفتند به قهقهه میخندید با ستایش آنها را نگاه میکرد. حيف، بین همرتبه ها چند دشمن از قدیم داشت از بچگی پاکت ها را باز میکرد.
پشت درها گوش میایستاد. سالهای اول خدمت، تلفن خانه را انتخاب کرد تا شریک حرفها باشد. زیر زبان همه را میکشید از زندگی خصوصی افسران و فرماندهان سر در می آورد تا روزی به کارش بیاید. در دانشکده زیرکیهایی کرده بود. مشهور به چاپلوسی بود میگفتند گزارش میدهد. با ورود او ساکت میشدند مسائل مهم را برای فرمانده میگفت اگر محض خواسته ای همه متحد میشدند او همچنان تکرو بود عیبی در این کار نمیدید افسری ضوابطی داشت با ولنگاری جور نمیآمد. همکلاسیها میگفتند خوش خدمتیهای او به غرور آنها لطمه میزند. شانه ای بالا میانداخت نهد شاخ پر
میوه سر بر زمین تا پایان تحصیل سایه تردید روی سر معز ماند. سرهنگ از آن دسته کینه ای به دل داشت. آنها هم راحت ننشسته بودند، نقشه میچیدند. در باز شد و ستوان سرخرو تو آمد با شیطنت به دور و بر نگاه کرد. روبروی سرهنگ رفت. پاشنه ها را به هم کوبید و بر شقیقه انگشت گذاشت پاکت بزرگی به او داد. نوک بینی و گونه های او سرخ بود گرد اندام کوتاه و فر به او هالهای از هوای سرد موج میزد چشم های سرهنگ فراخ شد پاکت را سبک سنگین کرد: این از کجا آمده؟ ستوان سر را خم کرد: دانه مرغ است قربان! سرهنگ معز برافروخت: «پیش تو چه میکند؟ -به تدارکات سر زدم …