کتاب شهر امبر
عنوان | کتاب شهر امبر |
نویسنده | جین دوپرا |
ژانر | علمی تخیلی، فانتزی، ادبیات نوجوانان، ادبیات داستانی |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب شهر امبر اثر جین دوپرا به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
صدها سال پیش معمارها شهر امبر را ساختند و برای بقای بشر آن را پر از تمام چیزهایی کردند که مورد نیاز بود. این ایده عملی شد… ولی حالا در انبارهای شهر غذا تقریبا به پایان رسیده، محصولات کشاورزی فاسد شده و این تباهی درحال پخش شدن در شهر است و بدتر از همهی اینها به پایان رسیدن موجودی لامپها است. ممکن است شهر امبر به زودی غرق در تاریکی شود. ولی وقتی دو نوجوان به نام های لینا و دون تکه پاره های یک نوشتهی قدیمی را کشف می کنند برایشان سوال میشود که آیا راهی برای خروج از شهر امبر وجود دارد؟ آیا آنها میتوانند آن نوشته قدیمی را رمزگشایی کرده و برای همه آیندهای جدید بسازند؟ آیا مردم شهر امبر به حرف آنها گوش خواهند داد؟ …
خلاصه کتاب شهر امبر
“چیزی گم شده ولی پیدا نمیشود” لینا چند هفته بعد از شروع کار پیام رسانی، یک روز وقتی به خانه برگشت دید مادر بزرگش تمام بالشهای روی کاناپه را روی زمین پرت کرده، آستر یکی از گوشههای کاناپه را پاره کرده و در حال در آوردن و بیرون ریختن ابرهای داخل تشک کاناپه است. لینا داد زد: چیکار داری می کنی؟ مادر بزرگ سرش را بلند کرد تودههای پنبه و ابر جلوی لباس و روی موهایش چسبیده بودند. گفت: یه چیزی گم شده. فکر کنم باید اینجا باشه. _مادربزرگ چی گم شده؟ پیرزن جواب داد: خیلی یادم نمیاد. یه چیز مهم بود. _ولی مادر بزرگ داری کاناپه رو خراب میکنی. دیگه چیزی نداریم روش بشینیم. مادربزرگ بخش دیگری
از آستر را پاره کرد و یک تودهی دیگر پنبه و ابر بیرون ریخت. گفت: مهم نیست بعداً دوباره پرش میکنم. لینا گفت: بذار همین الان درستش کنیم فکر نمیکنم چیزی توی اینا گم شده باشه. مادربزرگ با حالت مرموزی گفت: تو نمیدونی ولی عقب رفت و روی پاشنههایش یک وری نشست. خسته به نظر می رسید. لینا شروع به جمع کردن تکههای ابر و تودههای پنبه کرد. پرسید: بچه کجاست؟ مادربزرگ بدون هیچ حالتی در صورتش به لینا نگاه کردو گفت: بچه؟ _بچه رو یادت رفته؟ _آهان آره اون… فکر کنم پایین توی مغازهست. لینا گفت: تنهاست؟ بلند شد و به طرف طبقهی پایین دوید. پاپی را در حالی که کف مغازه نشسته بود و بین
الیاف و نخهای زرد گیر گرده بود، پیدا کرد. پایی به محض دیدن لینا شروع به داد زدن کرد. لینا او را از روی زمین برداشت و نخ و الیاف را از او جدا کرد. با اینکه خیلی ملایم حرف میزد، ولی آن قدر ناراحت بود که انگشتهایش میلرزیدند. چون این کار مادر بزرگ که پاپی را فراموش کرده بود خطرناک به نظر میرسید. ممکن بود خواهرش از پلهها بیفتد و آسیب ببیند. حتی احتمال داشت به خیابان برود و گم شود. تازگیها مادر بزرگش فراموشکار شده بود ولی این اولین بار بود که پاپی را به کل فراموش کرده بود. وقتی لینا و پاپی طبقهی بالا رفتند، مادربزرگ روی زمین زانو زده بود و در حال جمع کردن پنبههای سفید و ابرها و فرو کردن آنها در شکافی بود که …
- انتشار : 29/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403