کتاب کاپیتان کوک
عنوان | کتاب کاپیتان کوک |
نویسنده | آرمسترانگ اسپری |
ژانر | زندگینامه تاریخی، ماجراجویی دریایی، مستند |
تعداد صفحه | 169 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب کاپیتان کوک نوشته نویسنده آرمسترانگ اسپری pdf بدون سانسور
عنوان اثر: کاپیتان کوک
پدید آورنده: آرمسترانگ اسپری
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 169
معرفی کتاب کاپیتان کوک
جیمز کوک شیفته دریا و دریانوردی بود. وقتی از او خواستند که سفری اکتشافی را در دریاهای جنوب رهبری کند، بسیار خوشحال شد. نخستین سفر از میان سه سفری که داشت مهم تر بود زیرا باید در برابر توفان ها و کوه های یخی و موانعی سخت تر از آنها مقاومت می کرد. او ماموریت داشت نقشه دنیای ناشناخته را ترسیم کند…این کتاب بازگوکننده فصلی از تاریخ با محوریت یکی از شخصیتهای برجسته و نامدار جهان است. نویسنده تلاش کرده است با ادبیاتی ساده و خوشخوان، به معرفی یک چهره تاریخی و دوره زیست او بپردازد.
خلاصه کتاب کاپیتان کوک
برای نخستین بار خستگی برجانش پنجه گسترد. ماهیچه هایش کشیده شد. اما این خستگی و ماندگی از سرعت گامهایش نکاست؛ کار کردن در کشتزار در زیر گرمای جانگزای تابستان به او صلابت و پایداری داده بود. گرسنگی هم آزارش میداد ،گفتی از زمانی که نان و پنیر را خورده بود، ساعتها گذشته بود ،جیمز میاندیشید که حتماً کار فرمای جدیدش نخست شکمش را سیر میکند و سپس به رختخوابش می فرستد.
نسیم جانبخشی وزیدن آغاز کرد ،جیمز به آرزومندی آن را بویید مادرش به او گفته بود که هوای نمک آلود دریا از فرسنگهاراه شامه را مینوازد ،آری بدون شک این ،بو بوی دریا بود. این بو، با دیگر بوها متفاوت بود هیچ به بوی خوابناک و کسالت آور کود و گاه کشتزارها نمی مانست این بو، پاک و خنک و جانفزا بود، و خون آدمی را به جوش می آورد.
ناگهان از دور آوای گنگ و مبهم همهمه ای به گوشش رسید. شاید صدای تندر توفان خیزی بود…. اما در آسمان صاف و درخشان غروب نشانی از توفان نبود همهمه تندر رساتر شد و دم پرالتهاب آن موهای کودک را بهم زد ،آنگاه جیمز دریافت که این صدا، آوای تندر نیست، بلکه زمزمه جانبخش دریاست فریادی از دلش برخاست. بر سرعت گامهایش افزود ،دوید از شیب تپه مقابل، بالا رفت. خودرابه فراز آن رسانید. نسیم نمک آلود دریا، دمان و غران، به پذیره اش آمد، و بدو خوشامد گفت زیر پایش دهکده ستیتز، در ژرفای دره های سوت و کور به چشم میخورد در دو طرف تنها خیابان سنگفرش آن که در امتداد ساحل پیج میخورد کلبه های سنگی تنگ یکدیگر و باراندازهایی که ماهیگیران کالاهای خود را در آنها پیاده می کردند و تورهایشان را برای خشک شدن بر آنها می آویختند، ساخته شده بود. اما آنچه توجه جیمز را جلب کرده ،بود دریا بود. در سوی شمال تا چشم کار میکرد دریای بیکران در زیر روشنایی دم مرگ غروب می درخشید و روح او را از شگفتی لبریز میساخت موجهای سرکش سر به سینه صخره ها می،کوفتند و بر روی ساحل پراکنده و پاشیده می شدند مرغان دریایی با بالهای استوار ،خود برجریان هوا سوار میشدند، اوج می گرفتند و صفیر میزدند جیمز کوک، مات و مبهوت برجای مانده بود احساس میکرد همۀ رگهای تنش کشیده شده است و دستی ناپیدا بر تارهای وجودش نغمه ای ساز کرده است. صدای ترنم و زمزمه ای چون زمزمه و ارتعاش طنابهای کشتی هنگام وزش تند باد در جانش پیچیده بود میخواست فریاد بر کشد.
میخواست نغمه ای بسراید ،اما نمیتوانست زبانش یاری نمی کرد. همه چیز برایش شگفت و ناشناس و در عین حال آشنای روزان و شبان بود. قایقهای ماهیگیری را در بندر کنارهم مهار کرده بودند. چراغ کلبه ها، یکی یکی روشن میشد نخستین ستارۀ شبانگاهی، سو سوزنان و پریده ،رنگ در آسمان پدیدار شد جاده ناهموار ارا به روی از سراشیبی تپه به سوی ستیتز، که در نیم فرسنگی بود میرفت، جیمز، نفس عمیقی کشید. قد بر افراشت بروی جاده افتاد و به سوی دهکده روان شد.
بدین ترتیب، جیمز کوک، پسری که تا آن روز، از نیم فرسنگی خانه شان دورتر نرفته بود ،سرانجام رخت بر ساحل دریا افکند. شاگرد جوان هنگامیکه جیمز به حوالی ستیتز رسید، شب دامن سیاه خود را برجهان گسترده بود خیابان سنگفرشی که به درون شهر می رفت، ساکت و خاموش بود. جز آوای گنگ امواج که برروی صخره های ساحلی و آب بستها می شکستند صدایی به گوش نمیرسید. پرده پنجره ها افتاده بود و خیابان تاریک و هراس انگیز جلوه می کرد. جیمز با تردید پیش میرفت. نمیدانست به کدام سوی رود. در همین حین، با مردی که از خیابان دیگر میپیچید سینه به سینه شد. مرد، برای آنکه از تصادم با جیمز در امان بماند خود را به عقب کشید و فریاد زد: آهای یاردانقلی حواست کجاس؟ مگرخونه خراب شده نداری، چرا نمیری خونه ت؟
جیمز که به تنه پته افتاده بود گفت: «ببخشید آقا، خیلی معذرت میخوام من توی این بندر غریبم. ها، غریبی؟ عقب خونه کی میگردی؟» عقب خونه ویلیام ساندرسن خواربار فروش.» دهان ملاح بازماند ،با کنجکاوی سر تا پای جیمز را ور انداز کرد، سپس گفت: «همینجور، به دویست قدم راست برو، آنوقت به پیچ دست چپ، بالای سرت به پلاکی ،آویزونه، دکون ویلیام ساندرسن همونجاس.»
«خیلی متشکرم آقا.» نه جونم تشکر لازم نیست اما ،راستی، یه پسر روستایی مثل تو، با این آدم چیکار داره؟ منظور تون چیه آقا؟»
کم بمن بگو آقا آقا مگر افسر گارد شاهم که اینقدر میگی آقا میخواستم بت بگم که این ویلیام ساندرسن، از اون نامردای روزگاره. خیلی بد جنسه از اونهاس که مو از ماست میکشه.» اما من، مطابق به قرارداد نومچه سه سال شاگردش هسم.» مرد ملاح، سوتکی کشید و گفت ای داد! اینم یه شاگرد دیگه.
اه خوب به من مربوطی ،نیس اما داداش جون چارچشمی خودته بیا. تو جوون پاک و پر دلی هسی ویلیام ساندرسن هم هر چی آتش باشه جای خودشو بیشتر نمیسوزونه من حاضرم سر یه لیره بات شرط ببندم که تو میتونی خودتو حفظ کنی برو داداش جون، برو، خدابهمرات.» مرد ملاح با گامهای نااستوار دور شد، وجیمزرا تنها و پریشان خاطر به جای گذاشت بی ارادگی و نابسامانی برجان جیمز پنجه گسترد. در پس آنچه مرد ملاح گفته بود ندای آگاه باشی» به گوش می رسید. جیمز متحیر بود که چرا باید مراقب خویش باشد؟ و نمی دانست، این که مو را از ماست جدا میکند چگونه آدمی است؟ و غرض ملاح از اینکه گفته بود: «اینهم به شاگرد دیگه چه بود؟ وقتی دوباره به راه افتاد، احساس کرد که پاهایش به طور شگفت انگیزی سنگینی می کند و خانه شان دور، خیلی دور است ،اما هنوز چندان راهی نرفته بود که چشمش بر تابلویی افتاد وزش باد آن را به تاب افکنده بود. صدای ناله شکایت گر آهن زنگ زده ،آن در سکوت شب می پیچید. و برروی آن این کلمات شوم نوشته شده بود ویلیام ساندرسن خواروبارفروش خانه، از سنگ سیاه ساخته شده بود. جیمز به دقت آن را ورانداز کرد. نشانی از زندگی در آن ندید دودی از دودکشها بر نمیخاست، و دریچه ای که هنوز پرده اش را نیفکنده بودند در دل تاریکی، چون دیده نابینایی باز مانده بود در زمخت و سنگین نمای سرد و ترس آوری داشت. براى یک لحظه نیروی پنهان و ناپیدای گریز، در دل جیمز چنگ زد.
- انتشار : 01/06/1404
- به روز رسانی : 01/06/1404