کتاب عذاب

عنوانکتاب عذاب
نویسندهفرانسوا
ژانرروانشناختی
تعداد صفحه179
ملیتخارجی
ویراستاررمان بوک
کتاب عذاب

دانلود کتاب عذاب نوشته نویسنده فرانسوا pdf بدون سانسور

عنوان اثر: عذاب

پدید آورنده: فرانسوا

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 179

معرفی کتاب عذاب

دزیمری هر روز صبح از خواب بر می‌خواست و پس از آنکه نمازش را می‌خواند، با بوسه‌ای فابین را بیدار می‌کرد. بوسه او مزه کلیسا، مزه رنج و کدورت را داشت و کودک در چشمان مادرانه او فروغ عجیبی را مشاهده می کرد که به نظرش می رسید از دیاری غریب می آید. بعداز ظهر وقتی از باغ ملی بازمی گشت مادرش وی را برای اجرای مراسم مذهبی موسوم بساعت مقدس به کلیسا می‌خواند. او در این ملاقات به چشم های وی خیره می‌شد. گویی مادرش با خدا روبرو بود، زیرا در سکون و جذبه محض با وی سخن می‌گفت.

خلاصه کتاب عذاب

مادام دزیمری هر روز صبح از خواب بر میخاست و پس از آنکه نمازش را میخواند با بوسه ای فابین را بیدار میکرد . بوسه او، مزه کلیسا، مزه رنج و کدورت را داشت و کودک در چشمان مادرانه او فروغ عجیبی را مشاهده میکرد که بنظرش میرسید از دیاری غریب می آید. بعد از ظهر وقتی از باغ ملی باز میگشت مادرش وی را برای اجرای مراسم مذهبی موسوم بساعت مقدس بکلیسا میخواند. او در این ملاقات بچشمهای وی خیره میشد گوئی مادرش با خدا روبرو بود زیرا در سکون و جذبه محض با وی سخن میگفت . هر ثانیه که می گذشت بار خستگی بر دوش کودک سنگین تر می گشت . فابین عقیده داشت که در سمت راستش زنی گردنبند بدست ایستاده، حال آنکه این گردن بند، تسبیحی بیش نبود غفلتاً کشیش در حالیکه پسر کوچکی پیشاپیشش میدوید و زنگوله ای را صدا میداد از مقابلش میگذشت و مؤمنین مثل اشباحی با سروصدای خشک، شبیه صدای صندلی رورا بطرف او ، که مظهر جدیدی از حضور خداوند بود، برمیگرداندند.

وقتی شمایل مقدس میان شش شمع بزرک روشن میشد، مادام دزیمری سجده نمیکرد لیکن سر را چنانکه گوئی خدا در مقابلش ایستاده باشد، بپائین می افکند.

شب که میشد تسبیح را بدست میگرفت و در راهرو ، رفت و آمد مینمود . دستش با تسبیح مثل کلاف پشمی بازی میکرد و او میکوشید شمارش آن را همیشه بخاطر داشته باشد . فابین پیراهن او را که تصور میکرد از پارچه زربفت باشد بدست میگرفت و دنبالش میدوید . از نظر او ، شب موقعی آغاز میشد که مراسم نماز پایان مییافت . مادرش او را روی تختخواب میخواباند، با دست بر پیشانیش صلیب میکشید ، دستهایش را روی سینه او چلیپا میکرد و قواعد مربوط به فنای حتمی موجودات زنده را در ضمیرش می چپاند. هرگز از این حیث واهمه ای به دل راه نمیداد که منظره خواب ابدی را در برابر چشم او بگشاید، زندگی طفل تابعی از زندگی مذهبی بود. وقتی شمعهای محراب روشن میشد او بصورت شبان کوچکی در می آمد . روز پنجشنبه که روز مقدس بود ، دعای التماس آمیز جرمی او را غرق در ترس و وحشت میساخت آن روز در مقابل محرابی مزین بدوازده شمع زرد رنگ می ایستاد و خاموش شدن آنها را یکی پس از دیگری تماشا میکرد. این خاموشیها نشانه فجر روز قیامت بود . در اثنای آن ضربات ناقوس تند و شدید میگردید. عطر ماه مریم مقدس (۱) بسان عطر دسته گل سفید و معطری بمشامش میرسید . در زندگی اش هیچ ۱ – ماه مریم مقدس، ماه اوت بنا بتقویم مسیحی است که روز پانزدهم آن عیدی بنام عید اوت یا عید مریم وجود دارد.

نکته تاریکی وجود نداشت. این ریاضت مثل حمامی او را در خودفرو میگرفت و وضع او را بصورت اشعه آفتابی که از خلال ابر انبوه بتابد، در می آورد . نه از جهنم میترسید نه از تزکیه نفس، زیرا هیچ اغماضی نسبت باد بعمل نمی آمد و با روشی که نسبت با و در پیش گرفته شده بود قوایش در کنج خانه کلیسا میپوسید.

برادر ارشدش ژوزف که پانزده سال داشت ، دائماً بگردش و بازی مشغول بود و باین تفریحات هم رغبتی نشان میداد ، ولی محیط بازی او فقط کلیسا و محراب و ادعیه مختلف مذهبی بود و چون در شبانه روزی کشیش نشین بسر میبرد، فقط روزهای یکشنبه بعد از نماز عصر بخانه بر میگشت همه قبول داشتند که ژوزف با وجود لاغری و کوتاهی قد دارای بنید آهنینی است زیرا توانسته است از چنگ سرخک و سیاه سرفه و ورم گوش و سایر امراض دوران طفولیت که فابین بعنوان خداوند ضعف و بیحالی طی سالهای پرسرور و خیال انگیز کودکی خویش گرفتار آنها بود، برهد. ولی ژوزف مرض دیگری داشت که ظاهراً از آن اثری مشهود نبود و فقط موقعی که مادام دزیمری آنرا یک سرما خوردگی شدید تلقی میکرد و خواهر پرستار با یک قاشق سوپخوری شربت تولو بسرکوبی آن میشتافت معلوم میگردید. فابین خیلی کم در صدد بازی با ژوزف بر میآمد ، فقط وقتی اعتراف روزانه اش پایان مییافت و از شمایل مقدس دور می گردید و ترس مبهمی از اینکه مبادا هنگام اعتراف باندازه کافی صریح و صادق نبوده باشد سرتاپایش را فرا میگرفت و بخاطر تسلی بسراغ ژوزف میرفت ، اغلب برک علفی را می بلعید، یا پس از شستن دندان جرعه آبی فرو میداد تا بهانه ای برای عدم اجرای مراسم مذهبی داشته باشد. او تا این اندازه از بیحرمتی بمقدسات دینی ،میترسید حال آنکه ژوزف از این حقه ها متنفر بود.

مدیر دیر هر جمعه قدری با وی سخن میگفت . او هرگز عبا بدوش نداشت ولی اغلب میخندید و بدون آنکه در رفتار خود شدت عملی نشان دهد ، با لجاج و استمرار بمادام دزیمری فهمانده بود که بیوگیاش یک حالت مذهبی بزندگی او داده است . او میل داشت که این سه موجود ، عیسویانی مؤمن و متقی بار آیند و بمنظور آنکه وادار باتخاذ یک روش تو به آمیزشان کند ، آنان را از دیگران جدا میساخت. یا آنها را بدیدار فقرا میبرد یا ارتباطی بینشان با جامعه روحانیت محل بطور رسمی برقرار میکرد. مادام دزیمری اغلب با جرأت تمام میگفت که اعضای این جامعه روحانی اشخاص فوق العاده ای نیستند. و با آنکه خود بعنوان رئیس جمعیت مادران مسیحی و نایب رئیس انجمن خیریه : اجرای وظیفه میکرد، در منزلش بروی کنفرانسهای مربوط باین دو وظیفه قفل بود. امتناعش از قبول این کنفرانسها که اشخاص معدودی هم . در آن شرکت می جستند بدانجا رسید که چرم صندلیهایش کیک زد و لوستر سالنش بصورت یک بال بیحرکت متصل بسقف در آمد.

این شبکه عادات مذهبی فابین را بحدی تحت فشار قرار داد که وقتی در سن سیزده سالگی وارد مدرسه شبانه روزی شد هیچ نوع ذوقی بدرک لذائذ جسمانی در و بروز نکرد. حرفهای زیر گوشی و القائات رفقا در آستان قلب او مدفون میگردید و راه نزدیک شدن به آن را پیدا نمی کرد . او از امور جسمانی هیچگونه درکی نداشت . با بلاهت خاصی در باره مضرات شهوت اظهار نظر میکرد و ضرر آنرا متوجه عوالم ملکونی میدانست . یک زن مؤمن و متعصب، بعنوان مادر، دستهای خود را بروی چشمهای او گذاشته و دنیا را از نظرش مخفی نگاه داشته بود. او از قوائی که در ضمیر آدمی وجود دارد، از آن ندای اشتیاق، از آن طوفانی که هنگام غضب خداوند در نهاد افراد بشر منفجر میشود، هیچگونه اطلاعی نداشت نمیدانست که یک زن بتنهائی نمیتواند یک انسان از خود بوجود بیاورد مادام دزیمری سعی داشت قیافه آرام و کاملا عفیفانه ای، نظیر آنچه که فابین در کتب مذهبی میدید بخود بگیرد و هر قدر تمایل فرزند را بسوی چنین قیافه هایی میدید مسرورتر میشد . لکن یک چیز دیگر از نظرش مخفی می ماند و آن بازوان قوی و سینه برجسته فابین بود که شباهتی بیازوان نحیف و سینه گود رفته برادرش نداشت. او بمحض آنکه پانزده ساله شد موهای حنائی رنگش که تا آنوقت روی سر کودکانه ای شانه میخورد بر سر مردانه ای قرار گرفت. مادام دزیمری یادش رفته بود که در تولد این کودک محبوب و خیالپرور که باعمال زندگی علاقه ای ندارد، موجود دیگری هم دخیل بوده است .

دیدگاه کاربران درباره کتاب عذاب
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها