دانلود رایگان رمان هاله مهتاب اثر یانار آذری
دانلود رمان هاله مهتاب از یانار آذری به صورت فایل PDF (پی دی اف) قابل اجرا در موبایل (اندروید و آیفون) و لپ تاب (pc) با لینک مستقیم بدون کات رایگان
قصه ناتمام، گذشته ای پنهان و سکوت، سکوتی تلخ و بغض آلود، شک، دودلی و باز تردد، مرور خاطرات گذشته شاید که راه حلی باشد برای کنار آمدن، برای حرف زدن برای تصمیم گرفتن و برای زنده کردن، مهتاب سی و دو ساله، سالهای سال، اسیر گذشته پنهان مانده و حالا برگشته، برگشتن به گذشته قطعا ممکن نیست، ولی می شود خاطرات را مرور کرد و قصه را تمام کرد به این امید که نگرانی ها پایان می گیرد …
خلاصه رمان هاله مهتاب
سرش را تکیه داد به دیوار ، چشم هایش را بست و دوباره خودش را سپرد به خاطراتش و باز همان هاله سفید رنگ با لب های طلایی جلوی چشم هایش شکل گرفت و مثل گردابی او را بلیعد . آرام آرام فرو رفت در دل زمان. بعد از ظهر گرم تابستانی بود ، علی رضا خان صبح زود رسیده بود ، چند روزی می ماند و بعد زن و بچه هایش را برمی داشت و برمی گشتند تهران
هر سال بعد تعطیلی مدرسه برنامه شان همین بود ، علی رضا خان یک روز تعطیل آنها را می آورد شهرستان تا چند وقتی مهمان خانه برادرش باشند و بعد چند هفته می آمد دنبالشان تا برگردند تهران. مسافرت دو هفته اشان تمام شده بود و برعکس مامان که بخاطر برگشتن خوشحال بود مهتاب ناراحت و گرفته بود
دستش را زیر چانه اش زده بود و زل زده بود به پنجره چوبی ، می دانست تعطیلات تمام شد ، نه اینکه مهر آمده باشد نه . بلکه برای او تعطیلات همین دو، سه هفته ای بود که خانه عمو غلامرضا خوش و خرم گذشته بود. برگشتن به تهران برای مهتاب چهار دیواری آپارتمانی بود که نه حیاطی برای بازی داشت نه همبازی نه حتی بازی . شب و روزش همان چهار دیواری بود و بس . تیر بود و هنوز دو ماهی تا مهر ماه مانده بود. کاش بابا لااقل چند هفته ای دیرتر می آمد
می دانست همه اینها بخاطر مادرش هست که حوصله اش سر رفته بود و زنگ ، پشت زنگ که بابا زودتر بیاید دنبالشان. ولی مهتاب آرزو می کرد ، کاش می توانست لااقل تا آخر ماه خانه عمو جان بمانند . نگاهش هنوز به پنجره بود که صدای قژ قژ آرام در متوجه اش کرد ، سولماز از لای در سرک کشید به داخل اتاق و اشاره کرد که دنبالش برود خوشحال از اینکه وقت بازی هست ، با کمترین صدا از جا برخواست و پشت سر سولماز پله ها را پایین رفت
پله آخر بطرف زیرزمین چرخاند ، فالگوش ایستاد ، ولی صدای نشنید . مهرداد و سهراب یا خواب بودند یا رفته بودند دنبال بازی فوتبال. نفس راحتی کشید ، حالا با خیال راحت می توانست با سولماز به بازی اش برسد ، شاید هم سولماز را راضی می کرد که بروند باغ بیرونی. سولماز ولی با بازی داخل باغ مخالف بود: _داداشم ببینه دعوامون می کنه
همین جا لی لی بازی می کنیم. خانه ها را هم خود سولماز با خطهای کج و کوله با تکه گچی روی کاشی های سیمانی خاکستری کشید و شماره گذشت . مثل همیشه هم آنقدر جر زنی کرد که اول نوبت به خودش برسد . دور اول و دوم و سوم .. که سنگش پرت شد بیرون خط . مهت اب با خوشحالی بالا پرید …
به شدت طووووولللااااانی بود و بسیاری از وقایع مشابه تکرار شده بودن…ولی در کل خدا قوت به قلم نویسنده…