دانلود رایگان رمان هپروت اقاقیا اثر اعظم کلانتری (یاسی)
دانلود رمان هپروت اقاقیا اثر اعظم کلانتری (یاسی) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون نسخه کامل با ویرایش و لینک مستقیم رایگان
هنگامه بعد از اتمام درس برای کار در مهد کودک مشغول میشود آنجا با پزشکی به اسم (نریمان) آشنا میشود، که مالک بخشی مهد است، آن دو نامزد میشوند، اما چند روز قبل از مراسم عقدشون، یک فیلم از نامزدش نریمان بدستش میرسد که مراسم بهم میخورد! حالا چند سال گذشته و دوباره به صورت ناخواسته پای هنگامه به زندگی و گذشتهی نامزد سابقش کشیده میشود و …
خلاصه رمان هپروت اقاقیا
همین که سر از کتاب برداشتم و چشمهای خسته ام را با کف دو دست پوشاندم، لگد هانیه درست روی کمرم نشست و از آخ گفتن بین دو لبم درز گرفتم تا کسی بدخواب نشود و فقط خط اخمی ابروهایم را بهم چسباند به سمتش برگشتم، شبیه کلافی میمانست که آن را به هم پیچیده ای و نمیدانی سر و تهش به کجا ختم میشود خود را روی زمین به جلو کشیدم و پاهای یک دور چرخیدهاش را کمی به عقب هل دادم پتویش را بالاتر کشیدم و به چهار گوشهی اتاق زل زدم اتاقی پانزده متری که مأمن ما سه دختر با علایقی کاملاً متفاوت بود. هیچ کدامشان راضی نمیشدند تخت دوطبقهای برایشان بگیریم.
تا شب به شب رختخواب وسط اتاق پهن نکنند. ترسیدنشان از تخت طبقهی بالا فاجعه و مشابه بود هر چند اگر به من بود و فضای دلبازتری دراختیار داشتیم دو تخت تک نفره برایشان میگرفتم اما دیگر جایی برای نفس کشیدنمان نمیماند. ماژیک فسفری را لای کتاب گذاشتم و با بستنش، آن را کنار بالش جلد ساتن گلبهی رنگم گذاشتم سر انگشت پاهایم را با دو دست گرفته و ماساژ دادم چشمم به کتابخانه کوچک و شلوغ مان افتاد مدت ها بود فرصت مرتب کردنش را هم نداشتم همه جزواتم رو هم افتاده و کتابهای کنکور این دو وروجک هم روی هم تلنبار شده بودند. -بیداری هنگامه؟
در اتاق را وقتی میهمان نداشتیم همیشه باز میگذاشتیم. سر به سمت در چرخاندم و با گفتن آرهی آرامی، کش دور مچ دستم را دور موهایم بستم. همیشه عادت داشت برای نماز اول مرا صدا بزند تا بعد خودم به جان همه شان بیفتم. دلش نمیآمد نازدانه هایش را بیدار کند و من با آن ها سر خواندن نمازشان؛ تعارف نداشتم. پای یکی و دست دومی را تا جلوی سرویس میکشیدم بلند شدم و پتو را تا زدم و روی بالشم گذاشتم تا جا برای نماز خواندنم باز کنم همین که پا از اتاق بیرون گذاشتم بازویم کشیده شد با تعجب به چهره مامان خیره شدم که داشت ذکر میگفت. منتظر ماندم تا حرفش را بزند …