رمان حوالی کوچه خورشید

عنوانرمان حوالی کوچه خورشید
نویسندهنصیبه رمضانی
ژانرعاشقانه
تعداد صفحه7435
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان حوالی کوچه خورشید اثر نصیبه رمضانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

پریماه یک راز خیلی مهم را درباره مرگ پدر و مادرش فهمیده که کسی خبر ندارد! داستان زندگی مادربزرگش را به مینویسد تا به آن قسمت مرگ والدینش برسد شروع به نوشتن که میکند میانه‌های داستان قصه‌اش مورد توجه یکی از همکارهای خودش قرار میگیرد و باعث می‌شود قصه عضو ثابت در ستون یک مجله‌ی‌ هفتگی قرار بگیرد …

خلاصه رمان حوالی کوچه خورشید

بشقابی از غذا کشید و با حس بدی که از محتویات ناهار داشت، باقی را هم با خودش برد و خالی کرد،حیاط پشتی تا پرنده ها بیایند و بخورند .بهتر از این بود بچه ها بخورند دوباره راهی بیمارستان شوند. به تنهایی و در اتاق خودشان که نیمی از غذا را خورد و بعد به عادت همیشه لیوانی چای هم برای خودش رفت. متکایی زیر سرش گذاشت و به نیت چند دقیقه چشم روی هم بست. استراحت نیازش بود و برای خشک شدن موهایش چارقد گلدار از سرش باز کرد و باز با ارامش رسیدن تنش، دلش خون شد وقتی از گونش و گلبهارش میان بی توجهی خانواده ی پدری بیخبر بود اصلانش که زبان هم نداشت! حسود نگذاشتند عمر خوشبختی اش بیشتر باشد.

اما طوبی را خوتبش برد، باز دست بی رحم ادم های خوردن ان غذایی که نگران بود بچه ها نخوردند باعث شد به جای یک دقیقه چشم روی هم گذاشتن، ساعت ها بیفتد کنار بخاری و وقتی چشم باز کرد، هوا تاریک شده بود. به خودش که آمد متوجه شد فخری با جهان و مهین کنارش نشسته اند. رو ترش کردن فخری را با ای وای.. ِگجه ُاولوب( شب شده) گفتن کنار زد و جهان که دست هایش برایش باز کرد، بغل گرفت فخری رفت و با خوش به حالت گفتن، اعتراضش را نشان طوبی منگ و گیج خواب داد. مهین با گریه میگفت گرسنه ام هست و دامنش را گرفته بود و رها نمیکرد. طوبی که با شتاب بلند شد و دور خودش میچرخید، نمیدانست چه کاری کند وقتی کم مانده بود مناف و کمال هم سر برسند. بیقراری جهان و نق زدن دخترها دست و پای طوبی را گرفته بود وقتی مناف هم سر رسید و جاری اش پرسید:

وا چرا هولی؟ … ناهارت که دست نخورده است… اونو بده بخورن. طوبی هیچ نگفت و مناف که میخواست برای در کردن خستگی اش بنشیند، طوبی زد روی گونه اش و گفت؛ متوجه نبودم و چند ساعتی خوابم برده و نتوانستم شام تهیه کنم. مناف به جای نگرانی برای شام، حال طوبی را پرسید و طوبی با لپهایی گل انداخته رو گرفت و گفت: _ هیچی یوخودو..خستنی بودی… مناف صداقت کلام طوبی را باور کرد و گفت: _عیبی یوخدی..( عیبی نداره) .پسر.. بیا برو سر کوچه ببین حلیمی نبسته باشه.. آشم بود بخر… قوت تنمون میشه.. همزمان که اسکناس دیگری دست کمال میسپرد، تاکید کرد: اگرم دیدی اینا تموم کردن.. خدا رو شاکر باش و برو کبابی مش قربون، بگو با گوجه زیاد و سنگک داغ سفارشو حاضر کنه …

دیدگاه کاربران درباره رمان حوالی کوچه خورشید
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها