رمان مرد ممنوعه
عنوان | رمان مرد ممنوعه |
نویسنده | هدیه نصیر زاده |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 872 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان مرد ممنوعه اثر هدیه نصیر زاده به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
در شهری که همهچیز قانونمند است و هرکس سر جای خودش قرار دارد، مردی زندگی میکند که نامش را هیچجا نمیبرند. کسی نمیداند از کجا آمده، چرا همه از او فاصله میگیرند، یا چرا هیچکس جرأت نمیکند در چشمانش نگاه کند. بعضی میگویند جنایتکار است، برخی او را قربانی میدانند، و عدهای معتقدند اصلاً وجود ندارد—فقط یک افسانه است. اما وقتی رُها، خبرنگاری جسور، تصمیم میگیرد پرده از این راز بردارد، قدم به دنیایی میگذارد که نباید واردش میشد؛ دنیایی که در آن، حقیقت از دروغ خطرناکتر است، عشق از نفرت پیچیدهتر، و نزدیک شدن به «مرد ممنوعه» میتواند به قیمت جانش تمام شود …
خلاصه رمان مرد ممنوعه
آهی کشیدم و راهم را به سمت محل کارم ادامه دادم. صدایهایم در خیابان خلوت طنین میانداخت و نا خود آگاه باعث میشد کمی حس ناامنی کنم. اطراف را نگاه کردم. همه چیز عادی بود، اما حتی درونم میگفت که تنها نیستم. سرعتم را بیشتر کردم. کوچهای باریک و خلوت را انتخاب کردم تا مسیرم را کوتاه تر کنم. همین که وارد کوچه شدم، انگار هوای اطراف سنگین تر شد. دیگر صدای قدمهایم تنها نبود. ایستادم. قلبم محکم به سینهام میکوبید. به آرامی برگشتم، اما هیچ کس را ندیدم. چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط شوم. “شاید توهم زدم.” اما آن حس… آن حس لعنتی که انگار کسی از پشت مرا نگاه میکند، از بین نرفت. همین که خواستم دوباره به راهم
ادامه دهم، صدای خش خش ضعیفی پشت سرم آمد. فرصتی برای واکنش نداشتم. دستی محکم روی دهانم نشست و مرا با قدرت به دیوار گویید. صدای خفهای از گلوی من بیرون آمد، اما هیچ کس در اطراف نبود که بشنود. چشمانم گشاد شد. نفسم بند آمده بود. مردی قدبلند و درشت هیکل با چهرهای که زیر کلاه و شال پنهان شده بود. دقیقاً مقابلم ایستاده بود. چشمانش و حتی و بی رحم بود. -بلاخره گرفتمت. حرفهایش مثل خنجری در گوشم نشست. تمام بدنم یخ کرد. سعی کردم دستش را پس بزنم، اما انگار دیوار سیمانی را هل میدادم. تقلا کردم اما او قوی تر از آن بود که اجازه فرار به من بدهد. -دفعهی قبل از دستم در رفتی اما این بار نه. نگاهش ترسناک بود.
حس کردم نفسش بوی بدی میدهد. قلبم با شدت به قفسه سینهام میگویید. این مرد کی بود؟ چرا دنبال من آمده بود؟ درست لحظهای که فکر کردم دیگر شانسی برای قرار ندارم، صدای غرش یک موتور در کوچه پیچید. چشمهایم سریع به سمت صدا چرخیدند. موتور سیاهی که با سرعت به سمت ما میآمد. در کسری از ثانیه مرد مهاجم قدمی عقب رفت، اما قبل از اینکه بتواند عکس العملی نشان دهد، موتور سوار با ضربهای محکم او را نقش زمین کرد. صدای نالهی مرد در هوا پیچید. با وحشت به مرد موتور سوار نگاه کردم. چراغ موتور خاموش شد. کلاه کاسکت مشکی روی سرش بود و ماسک سیاهی که تمام صورتش را پوشانده بود. فقط چشمهای خاکستریاش از میان آن ماسک معلوم بود …
- انتشار : 27/01/1404
- به روز رسانی : 27/01/1404