رمان مرگ قسطی

عنوانرمان مرگ قسطی
نویسندهلویی فردینان سلین
ژانراجتماعی، درام، کلاسیک، واقعی، خارجی
تعداد صفحه731
ملیتخارجی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان مرگ قسطی اثر لویی فردینان سلین به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

“کتاب مرگ قسطی” اولین بار در سال 1936 انتشار یافت. اولین رمان سلین، «سفر به انتهای شب» و دنباله‌ی آن، یعنی همین کتاب، نوعی جدید از داستان‌نویسی را به وجود آوردند و صداقتی را نسبت به افکار و کارهای نویسنده ارائه کردند که مخاطبین تا به حال در هیچ اثری ندیده بودند. در رمان مرگ قسطی ، کاراکتری به نام “فردینان باردمو” که به نوعی، تداعی کننده‌ی شخصیت و زندگی خود سلین است، بیماران فقیری را در پاریس معالجه می‌کند که معمولاً پولی به او نمی‌دهند، ‌اما از وجود او کمال استفاده را می‌کنند. روایت داستان به صورت خطی دنبال نمی‌شود و گهگاه به دنیای خاطرات گذشته و حتی رویا و فانتزی سرک می‌کشد. این رمان شگفت‌انگیز از یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم، تجربه‌ای فراموش نشدنی و منحصر به فرد برای مخاطبین است.
مرگ قسطی یک گزارش رئالیستی هولناک از اعماق برهنه حقایق زندگیست. سبکی نو در بیان و نگاهی خاص در روایتست. آنهم در دوره‌ای که ادبیات و رمان سراسر رنگ و لعاب و تزیین و استعاره بود و بس، آنهم در کشور ادبیات؛ فرانسه. لشکر یک نفره سلین آنطور که خودش جایی گفته به جنگ با ماندگی و زوال ادبیات می‌رود و تلاش می‌کند تا با بیانی تازه همه چیز را دوباره نو کند. داستان کودکی قهرمان “سلین فردینان” که مدام در موقعیت‌های وحشتناک قرار می‌گیرد و انگار بدبختی‌اش تمامی ندارد.
رمان مرگ قسطی نیز چیزی از “سفر به انتهای شب” کم ندارد و بدون تردید هر خواننده‌ای را شگفت‌زده می‌کند. آندره ژید در توصیف قلم سلین می‌نویسد: «آنچه سلین ترسیم می‌کند واقعیت نیست ، وهم و هذیانی است که واقعیت بر می‌انگیزد.»
آثار سلین امروزه به عنوان طلایه‌دار طنز سیاه زمانه‌ی کنونی در نظر گرفته می‌شود.

خلاصه رمان مرگ قسطی

«اوگوست، پدرم، نگاهی به روزنامه «پاتری» (میهن) می‌انداخت. می‌نشست نزدیک تخت-قفسم. مادرم می‌آمد و می‌بوسیدش. توفانْ پدرم را ول می‌کرد… بلند می‌شد و تا لب پنجره می‌رفت. وانمود می‌کرد که می‌خواهد چیزی را ته حیاط نگاه کند. یک صدای قایم از خودش درمی‌آورد. اوضاع آرام می‌شد.

مادرم هم برای همدلی یک صدای کوچک… بعد هم بازیگوشانه درمی‌رفت آن سر آشپزخانه. بعد در را می‌بستند… در اتاقشان را… من توی ناهارخوری می‌خوابیدم. صدای سرود راهب‌ها از بالای دیوار می‌آمد… توی همه خیابان «بابیلون» فقط یک اسب بود که می‌رفت… تاق! توق! درشکه دیروقت…

پدرم برای بزرگ کردن من خیلی کارهای اضافی کرد. رئیسش لامپرنت از هر راهی که می‌توانست کنِفش می‌کرد. این لامپرنت را دیده بودم، مرد موسرخی بود که رفته‌رفته کمرنگ شده بود، پشم‌های بلند طلایی داشت که فقط چندتاشان به جای ریشش بیرون زده بود. در حالی‌که پدر من برای خودش جلوه‌ای داشت، بطور طبیعی برازنده بود، توی سرشتش بود. این خاصیت ذاتی لامپرنت را آزار می‌داد. به مدت سی سال انتقامش را از پدرم گرفت. وادارش می‌کرد که تقریباً هر نامه‌ای را دوباره بنویسد.

موقعی‌که هنوز بچه بودم، پیش دایه، در «پوتو»، پدر مادرم یکشنبه‌ها می‌آمدند دیدنم. هوای خیلی خوبی داشت. همیشه پول را پیش پیش می‌دادند. هیچ‌وقت حتی یک سانتیم هم بدهکار نمی‌ماندند. حتی وقت‌هایی هم که وضعشان از آن بدتر نمی‌شد. فقط در «کوربه‌ووا» مادرم از زور غصه و محرومیت از خیلی چیزها شروع کرد سرفه کردن. سرفه‌هاش تمامی نداشت. چیزی که نجاتش داد شربت حلزون و بعد هم روشِ راسپای بود.

***

از زمان جنگ تا حالا جنون همین‌طور در تعقیبم بوده، یک بند به مدت بیست و دو سال. معرکه‌ست. هزار جور سروصدا و قشقرق و هیاهو را روم امتحان کرده. اما من از خودش هم سریع‌‌تر هذیان بافته‌م، روش را کم کرده‌م. روی «خط پایان» هذیان و جنون همیشه ترتیبش را داده‌ام و برنده من بوده‌م. بله! مسخره‌بازی درمی‌آرم، خودم را به لودگی می‌زنم، مجبورش می‌کنم فراموشم کند… رقیب بزرگم موسیقی‌ست، ته گوشم گیر افتاده و رفته‌رفته خراب شده… مدام باام درمی‌افتد… شب و روز دست و پا می‌زند و به خودش می‌پیچد… برای خودم تنهایی یک دسته‌ی کامل سه‌ هزار و پانصد و بیست و هفت پرنده‌ی کوچک کوچک دارم که یک لحظه هم آرام نمی‌گیرند… همه‌ی ارگ‌های دنیا منم. همه‌چیز از من است، گوشت و روح و نفس… فکرها توی کله‌‌ام سکندری می‌رود و کله‌پا می‌شود. بااشان خوب تا نمی‌کنم. کارم ساختن اوپرای سیل و توفان است… بیست و دو سال است که هر شب می‌خواهد کلکم را بکند… درست سر ساعت دوازده… اما من هم می‌دانم چطور از خودم دفاع کنم… با دوازده سمفونی کامل طبل و سنج… دو سیلاب بلبل… برای یک آدم عزب بد سرگرمی‌ای نیست… انصافاً… زندگی دومم است… به کسی چه…»

***

چیزی که پدر و مادرم اصلا تحملش را نداشتند، هیچ وقت نمی توانستند قبول کنند و حتی درکش هم نمی کردند، این بود که من از امیدواری و روحیه ی عالی چیزی کم بیارم. محال بود چنان اجازه ای به من بدهند. من یکی حق شکوه و آه و ناله نداشتم، هرگز! زار زدن و الم شنگه به پا کردن حق انحصاری پدر و مادرم بود. بچه ها چیزی نبودند جز یک دسته لات وحشی نمک نشناس تن لش ولنگار! همین که لب باز می کردم که از چیزی اظهار ناراحتی کنم، هر دوشان خون به چهره می آوردند. یعنی که داشتم کفر می گفتم! به خدا و پیغمبر ناسزا می گفتم! به همه ی مقدسات اهانت می کردم!

دانلود رمان مرگ قسطی
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان مرگ قسطی
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها