کتاب آخرین روز یک محکوم و کلود ولگرد
عنوان | کتاب آخرین روز یک محکوم و کلود ولگرد |
نویسنده | ویکتور هوگو |
ژانر | روانشناسی، ادبی |
تعداد صفحه | 189 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب آخرین روز یک محکوم و کلود ولگرد نوشته نویسنده ویکتور هوگو pdf بدون سانسور
عنوان اثر: آخرین روز یک محکوم وکلود ولگرد
پدید آورنده: ویکتور هوگو
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 189
معرفی کتاب آخرین روز یک محکوم وکلود ولگرد
در داستان کلود ولگرد هوگو داستان کارگری رنج دیده و سختی کشیده را بیان میکند که زندگی او را به زانو درآورده است. کلود شخصیت فوقالعاده قوی و بزرگی داشت و حتی در زندان همه شیفته او شده بودند و «به دور او طواف» میکردند. اما کلود در برابر سختیها و ناعدالتیهای زندگی به تنگ آمد و پس از یک سری از اتفاقات، مدیر کارگاه کار اجباری زندان را به قتل میرساند و محکوم به اعدام میشود. ویکتور هوگو در داستان کلود ولگرد، عدالت را به چالش میکشد و حکم اعدام را یک نوع قتل معرفی میکند. قتلی که توسط دادگاه، قانونی اعلام شده است و کسی با اجرای آن مخالفتی نمیکند.
خلاصه کتاب آخرین روز یک محکوم وکلود ولگرد
هنوز به زندان نرسیده بودم که باز گریبانم به چنگال آهنین زندانبان افتاد و بر مراقبت و پاسداری من افزودند. دیگر برای صرف غذا کارد و چنگال به من نمیدهند. بازوان مرا در چیزی از کرباس شبیه به کیسه فرو برده اند که نتوانم از دستم استفاده کنم زندانبانان مسئول جان منند و چون من از حکم دادگاه درخواست فرجام کرده ام و این تشریفات ممکن است شش الی هفت هفته بطول بیانجامد ایشان باید مرا برای بردن به میدان اعتصاب و سپردن به دست جلاد صحیح و سالم نگاه دارند.
روزهای اول با چنان لطف و محبتی با من رفتار می کردند که موجب وحشت من شد زیرا توجه و عنایت زندانبان بوی مرگ میدهد. خوشبختانه پس از چند روز وضع برگشت یعنی با من نیز مانند سایر زندانیان به تندی و خشونت رفتار کردند و دیگر از آن ادب و نزاکت بـیـمـورد و خاصه خرجی غیر عادی که لاینقطع منظره جلاد را در نظرم مجسم میساخت خبری نبود لیکن بهبود وضع من تنها بهمین منحصر نشد جوانی و رفتار متین و موقر و فرمانبرداری من و عنایت و توجه کشیش زندان بخصوص چند کلمه لاتینی که من اغلب خطاب به دربان میگفتم و او معنی آن را نمیفهمید باعث شد که مرا نیز هفته ای یک بار با سایر زندانیان به گردش ببرند و آن کیسه کرباسی را که دو دست مرا از کار انداخته بود بدور اندازند. بالاخره پس از تأمل و تردید بسیار به من اجازه داده اند که دوات و کاغذ و قلم و چراغی نیز به هنگام شب داشته باشم. روزهای یکشنبه پس از نماز مس مرا در ساعت تنفس آزاد می گذارند که به حیاط زندان بروم. من آنجا با زندانیان صحبت میکنم و این کار ضرورت کامل دارد. براستی که این تیره بختان چه مردم شریف و پاک نهادی هستند! ایشان سرگذشت خود و داستان شیرینکاریهای خویش را برای من حکایت میکنند. این قصه ها وحشت انگیز و رعب آور است ولی ایشان از گفتن آن به خود میبالند.
همچنین زندانیان زبان عامیانه و اصطلاحات خاص خود را به من میآموزند زبان ایشان زبانی بسیار عجیب است زبانی است که مانند دمل یا غده یا زگیلی که از بدن سالم سر بر آورد به زبان عمومی چسبیده است و مفاهیم خاص بخود دارد، مثلاً وقتی بخواهند بگویند خون بر سر راه ریخته است میگویند: «شیره بر عرشه پاشیده اند و یا بجای آنکه بگویند فلان بر سر دار رفته است میگویند با بیوه) عروسی کرده و مراد از بیوه طناب دار است که به زعم ایشان شوهران خود یعنی به دار آویختگان را کشته و اینک تنها مانده است. سر دزد در قاموس ایشان دو اسم علیحده دارد وقتی که آن سر هنوز بر تن دزد باقی است و فکر و اندیشه و تعقل دارد و امر به منکر میکند آن را «دارالعلم» میگویند و چون به دست جلاد از تن جدا شد آن را «کنده هیزم مینامند. بعضی اوقات سخنان ایشان به تصنیف یا اشعاری که در نمایشها میخوانند شباهت دارد مثلاً به «زبان» میگویند. غگو». اغلب اوقات کلمات و واژه های ایشان چنان نامأنوس و عجیب و غریب است که کسی نمیداند از چه ریشه ای مشتق شده است. اغلب نیز چنان زشت و زننده و ناخوشایند است که به قورباغه و عنکبوت بیشتر از لغت شباهت دارد. انسان وقتی گوش به لهجه و اصطلاحات خاص ایشان میدهد مثل اینست که پلاسی کثیف و گرد آلود را جلو چشمش تکان میدهند.
باز، تنها کسانیکه دلشان به حال من میسوزد همین اشخاصند . نگهبانان و زندانبانان و کلیدداران وقتی در مقابل من صحبت میکنند و میگویند و میخندند و از من حرف میزنند مثل اینست که راجع به یک شیئی سخن میگویند و البته من از ایشان رنجشی ندارم و کینه و نفرتی به دل نگرفته ام. یک روز با خود گفتم: گذاشته اند چرا اکنون که وسایل نوشتن در اختیارم ننویسم؟ اما چه بنویسم؟ اکنون که در میان چهار دیوار ساخته از سنگ سرد و برهنه محبوسم و پایم آزاد نیست که راه بروم و افقی در برابر چشم ندارم که به آن نظاره کنم، اکنون که تنها تفریح و سرگرمی من اینست که حرکت آهسته و آرام مربع سفید رنگی را که از تابش نور و از روزنه در دخمه بر دیوار تاریک زندان و روبروی من پدید آمده است تماشا کنم، اکنون که یکه و تنها مانده ام و انیس و ندیمی بجز یک خیال وحشت انگیز یعنی خیال جنایت و مکافات و آدمکشی و اعدام ندارم، اکنون که دیگر کاری در این جهان برایم باقی نمانده است، آیا ممکن است چیزی در خور نوشتن داشته باشم؟ آیا در این مغز تهی و فرسوده من چیزی که به زحمت نوشتن بیارزد میتوان یافت؟
اما نه، چرا نباید نوشت؟ اگر در اطراف من همه چیز یکنواخت و بیرنگ و بوست آیا در درون من انقلاب و نبرد و توفان و صحنه های غم انگیز برپا نیست؟ آیا بتدریج ” که موعد اجرای حکم نزدیک میشود این خیال ثابت که بر تار و پود وجودم پنجه انداخته است هر ساعت و هر لحظه به شکل تازه ای در نظرم جلوه گر نمیشود و هر بار وحشت انگیزتر و خونین تر از بار قبل نیست؟
چرا نکوشم آنچه را که در این وضع پرادبار و منزوی خود حس میکنم و برای دیگران طاقت فرسا و غیر مانوس است لااقل برای خود شرح بدهم؟ مسلماً موضوع نوشتن کم نیست و هر قدر عمر من کوتاه باشد باز در حالات هیجان و تشویش و وحشت و رنج و شکنجی که از این ساعت تا دم مرگ همعنان عمر من خواهد بود نکاتی میتوان یافت که این قلم را به حرکت در آورد و این دوات را خشک کند.
از طرفی تنها وسیله ای که ممکن است قدری مرا از رنج این هیجانها و این ترس و وحشتها آسوده کند اینست که در آنها به دقت خیره شوم و به مطالعه پردازم، زیرا شرح و توصیف آنها مرا بخود مشغول می دارد. از این گذشته شاید آنچه من بنویسم بیفایده نباشد و روزی بکار آید این دفتر خاطرات که رنجهای روحی مرا ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه و مرحله به مرحله نشان میدهد اگر بتوانم تا آخرین لحظه ای که عملاً برایم مقدور است به نوشتن آن ادامه دهم این تاریخچه که الزاماً ناتمام خواهد ماند ولى حتى المقدور کامل خواهد بود و شرح احساسات و تأثرات مرا در بر خواهد داشت ممکن است متضمن درس بزرگ و تعلیم عمیق و گرانبهایی باشد آیا در این صورت مجلسی که حاکی از فکر محتضر و درد و رنج روز افزون و شوریدگی و اختلال فکری یک تن محکوم به اعدام است نمیتوان برای کسانی که مردم را محکوم به اعدام میکنند درسی پیدا کرد که موجب عبرت ایشان شود؟
شاید این نوشته دست ایشان را در انداختن سری که مغز دارد و فکر میکند یعنی در بریدن سر انسان و انداختن آن سر به میان ترازویی که خود آن را ترازوی عدالت مینامند قدری سست کند و ایشان هرگز درباره رنج و عذاب روحی شدیدی که در کیفر اعدام و در اجرای سریع آن نهفته است نیندیشیده باشند. آیا این بدبختان هرگز به این مسئله مهم و جانگداز توجه کرده اند که کسی را که محکوم به اعدام میکنند دارای فکر و ادراکی است که پابند زندگی است، روحی دارد که هرگز آماده برای مرگ نیست؟ خیر، خیر، ایشان در همه این تشریفات بجز فرود آمدن کارد بران و سه گوش گیوتین چیزی نمیبینند و جز به این فکر که محکوم ناگزیر از مرگ است و آغاز و انجامی غیر از مرگ ندارد نمی اندیشند.
- انتشار : 22/05/1404
- به روز رسانی : 22/05/1404