کتاب زهر عشق

عنوانکتاب زهر عشق
نویسندهاریک انانوئل
ژانرعاشقانه، روانشناختی، فلسفی
تعداد صفحه156
ملیتخارجی
ویراستاررمان بوک
کتاب زهر عشق

دانلود کتاب زهر عشق نوشته نویسنده اریک انانوئل pdf بدون سانسور

عنوان اثر: زهر عشق

پدید آورنده: اریک انانوئل

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 156

معرفی کتاب زهر عشق

این کتاب روایتی جذاب است از دفترچه خاطرات آدم‌های مختلف که تجربیات متفاوتی را از سر گذرانده‌اند. کتاب زهر عشق ماجرای ۴ دختر نوجوان ۱۶ ساله است. ژولیا، رافائل، آنوشکا و کولومب چهار دختر نوجوان هستند که هر یک تجربیات متفاوتی را گذرانده‌اند، ژولیا یک بار خودکشی کرده است، آنوشکا درگیر بلوغ است و نمی‌تواند خودش را بپذیرد، او احساس می‌کند زیبا نیست و همین موضوع هم حالش را بد کرده است، کولومب درگیر احساسات است او نمی‌داند دوست داشتن دقیق یعنی چه اما خودش و گاه و بی‌گاه درگیر یک عشق سریع و زودگذر می‌شود اما دیگران دوستش ندارند و رافائل متفاوت است او احساس تنهایی می‌کند درحالیکه دختر و پسر در مدرسه دوستش دارند و او را رفیق خود می‌دانند اما او احساس پیری می‌کند. این کتاب روایتی جذاب است از دفترخاطرات چهار دختر، تجربیات و احساساتشان…

خلاصه کتاب زهر عشق

خاطرات روزانه کولومب

عاشق شدنم همیشه تصادفی اتفاق میافتد پسری وارد کافه بالمورال میشود و تیری بر قلب من فرود میآید داغ میشوم میسوزم ویران می شوم، قربانی یک سوءقصد، ناغافل جریحه دار چوب دو سر طلا من این میان هیچ کاره ام گاهی پسرها حتی مرا نمیبینند نگاهشان جای دیگری است و فقط به این اکتفا میکنند که پیچ و تاب خوران پیش بیایند دستی به موهایشان بکشند لبخندی تحویل یکی از پیشخدمتها بدهند یا خطاب به یکی از رفقا که انتهای سالن نشسته چیزی بگویند و من بینوا در این میان از پا در می آیم ترک برمیدارم و خون دل میخورم همچون دیوار تیرباران هستم نمای یک ساختمان دمشقی، محوطه راما…. از عشق ،بیزارم پایم را در یک کفش کرده ام تا با آن .بجنگم اگر دوست داشتن به معنای زجر کشیدن ،است به معنای تعلق نداشتن به خود و برده دیگری شدن نمی خواهم دوست بدارم ترجیح میدهم دیگران را متأثر کنم ترجیح میدهم شیفته شان کنم. دلم آرامش میخواهد نه جنگ با این همه در صورتی که جنگ اجتناب ناپذیر باشد از آن ابایی ندارم مردها نمیتوانند مرا شکست بدهند، این منم که حالشان را جا می آورم.

خاطرات روزانه رافائل

پسرها به من هیچ توجهی نمیکنند دل به دل راه دارد من هم از آنان خوشم نمیآید تنها چیزی که از آنان میخواهم تقسیم لحظه هایی دلپذیر است، اینکه بامزه و خوش اخلاق باشند و وقتی به گردش و کافه می رویم، مجلس گرم کن. اما همه شان این طوری حرف میزنند رافائل بهترین رفیق من رافائل نمیشه ازش جلو زد بهترین شاگرد کلاس و از همه بچه ها باحال تر.» و این متعجبشان میکند… باید اذعان کرد بین پسرهای دبیرستان ماریوو مشتاق ترینشان برای رقصیدن و سیگار کشیدن و…. شاگرد تنبلهایی هستند که فقط بلدند پشت میز چرت بزنند. مشتی حقیر و مرتیکه… همه با رافائل دوست هستند. سالهاست آنان مدام این حرف را تکرار میکنند در این صورت حالا که تا این اندازه محبوب هستم چرا این قدر احساس تنهایی میکنم؟

فکر کنم دارم زیاده روی میکنم من اقبال این را داشته ام که دوستانی داشته باشم دوستانی ،واقعی ،ژولیا آنوشکا و کولومب؛ وگرنه صحبت هایم با هم سن و سالهایم به مسائل مدرسه یا چیزی از این دست محدود میشد میآیی بریم بیرون یک چیزی بخوریم؟ مهمان من» و «میآیی بریم دوچرخه سواری؟» اما حالا من در نظر آنان تجسم نوعی پرنده نادرم یک دختر پروپاقرص از آنانی که عاشق خوشگذرانی اند با این حال، شبها در خانه ما، بقیه به کافه و شب نشینی میروند آن هم بی آنکه زندگی حرفه ایشان را به خطر بیندازند.

آیا من حالت عادی دارم؟ «رافائل بهترین رفیق من»
آیا غیر عادی هستم؟ «رافائل بهترین رفیق من!» همه این را میگویند.

خاطرات روزانه آنوشکا

تیبو از من میپرسد یک دوست خوب یعنی چی؟»
«برای من کولومب ژولیا و رافائل»

«نه، متوجه سؤالم نشدی تو به کی میگی بهترین دوست؟ بهترین دوست برای تو یعنی چی؟» گاهی برادرم مرا مبهوت می.کند در یازده سالگی سؤالات استادان را میپرسد.
برای همین متحیر میشوم و پاسخ تند و سریعی به او میدهم بهترین دوست من یعنی یکی مثل خودم اما از من بهتر» «ممنون.»

سپس به سراغ دوستش زوئه میرود دختر دوازده ساله ای که از وقتی برادرم به مدرسه راهنمایی رفته، به او چسبیده

تعریفم بد نیست نه رافائل ژولیا و کولومب برایم حکم همزاد را دارند همزادهایی ،آرمانی همزادهایی که نقصهای مرا ندارند برای همین است که آنان را دوست دارم فردا همدیگر را میبینیم اگر پاپا بود میگفت بد نگذره، خب؟»

خاطرات روزانه کولومب

چه روز باشکوهی برای استفاده از آخرین روزهای آزادیمان پیش از شروع مدرسه با ژولیا رافائل و ،آنوشکا در کافه بالمورال دور هم جمع شدیم، سپس از آنجا که کسی نبود منظورم رفقایی هستند که با آنان معاشرت داریم ـ به پل دزار رفتیم.

سال گذشته پیشنهاد کرده بودم که قفلهایی با حرف نخست ناممان در آنجا ببندیم اما هیچ کدام از بچه ها واکنشی به این پیشنهاد نشان ندادند. با اینکه هیچ یک از ما جرئت به زبان آوردنش را ندارد اما همه مان میخواستیم این پروژه را برای زمانی نگه داریم که با یک پسر بیرون می رویم.

طبیعی است، پل هنرها آغوش خود را برای زوجها باز میکند این پل نماد تبرک احساسات است با وجود این اگر در این چشم انداز بی حرکت بمانیم این خطر وجود دارد که کپک بزنیم.

بین راه، سخنرانی کردم ما چی بچهها؟ ما این اقبال را داشتیم که بهترین دوستان دنیا باشیم آیا دوستی به اندازه عشق الهی نیست؟ نیرومند نیست؟ ماندگار نیست؟»

رافائل زودتر از همه پاسخ داد کولومب اگر نظر من را بخوای باید بگم خیلی ماندگارتر از عشق است پدرومادر من کمی پس از تولدم از هم جدا شدند و حالا من کلکسیونی عالی از پدرخوانده و مادرخوانده دارم.

حرفش را تأیید کردیم در خانواده ما هم همین طور بود نه پدر و مادرم نه عمو و داییها نه خاله و عمه هایم هیچ کدام پس از بچه دار شدن با همسرانشان زیر یک سقف زندگی نمیکردند دوستانم هم دقیقاً همین طور هستند. از این گذشته، دبیر تاریخ و جغرافیمان آقای بورگو در مدرسه راهنمایی که بودیم به ما خبر داد «براساس آمار ما در آینده چندین شغل خواهیم داشت و چندبار ازدواج خواهیم کرد. این هم از دنیای مدرن البته من با این قضیه مشکلی ندارم. ابتدا به این دلیل که هیچ تصوری از شغلی که میتوانم داشته باشم ندارم؛ دوم چون نمیدانم چه کسی برایم مناسب ،است باید چند نفری را امتحان کنم.

با وجود این وقتی این جمله ها را مینویسم دلم میخواهد یک کتک اساسی به خودم بزنم چون لوکا را نادیده گرفته ام لوکای دوست داشتنی ام را همان لوکایی که در نخستین نگاه عاشقش شدم لوکایی که شب وروز به او فکر میکنم؛ اما نباید تند بروم اگرچه یقین دارم لوکا مرد زندگی من است، اما او فعلا که به آن دختر احمق، ونسا چسبیده و خیال دارد برای ادامه تحصیل به بلژیک برود.

آنوشکا درباره عشقهای زودگذر با آقای معلم موافق بود اگرچه پدر و مادرش زیر یک سقف زندگی میکنند اما دیگر حتی دستانشان هم به هم نمیخورد و همدیگر را نمی بوسند. تا آنجا که او و برادرش به این نتیجه رسیده اند که در لوله آزمایش به عمل آمده اند و اما ژولیا او پرسید برای کوتاهی عمر عشق شواهدی داریم؛ اما آیا دوستیهای ماندگار هم سراغ داریم؟

اینجا بود که انواع پاسخ ها در هوا طنین انداخت هر کدام از ما بین افراد بزرگسالی که با آنان رفت و آمد داشت نمونه هایی از دوستیهایی سراغ داشت که چند دهه از آن میگذشت جریان دادرسی به پایان رسیده بود ما دوستی را آزاد کردیم و عشق را به دلیل بی وفایی به زندان انداختیم سپس این طور نتیجه گرفتیم که در زبان فرانسه اشتباه است که «عشق» با «همیشه» هم ردیف میشود و درستش آن است که «دوستی» با «همیشه» هم ردیف شود؟

سپس همان طور که از این اقرار دلگرم شده بودیم از یک فروشنده دوره گرد که میترسید پلیسها سر برسند قفلی خریدیم و روی پل عابر پیاده ای رفتیم که با آهن قراضه زین و یراق شده بود مغرور پیروز و جسته از تردید نسبت به بی خاصیتی ای که به شدت احساسش میکردیم آن هم فقط برای اینکه به صورت چند دختر ساده در آنجا در برابر چشم مردم ظاهر شده بودیم ما چند دوست دیگر آن قدر خود را قوی حس میکردیم که زوجها به نظرمان خل و چل می آمدند. رافائل همان طور که با آرنج ضربه ای به من میزد :پرسید به نظرت چندوقت که آن زن و مرد ژاپنی باهم هستند؟ یک ماه یک سال؟ چندوقت دیگر با هم می مانند؟ اوه، عجب بدبختی ای!

ژولیا همان طور که از او انتظار میرفت پاسخ حاضر و آماده ای از شکسپیر متناسب با اوضاع در آستین داشت ازدواج طولانی به معنای ازدواج خوب نیست. بهترین ازدواج آن است که عروس در آغاز جوانی بمیرد.

این پاسخ ما را به خنده انداخت هم به دلیل خباثتی که در پاسخ او وجود داشت و هم به دلیل داشتن دوستی مانند ژولیا که سخن شکسپیر را طوری نقل قول کرد که گویی یک نوجوان معمولی زیر لب آواز میخواند و این برایمان خوشایند بود. واقعآ باکلاس بود، نه!

در فاصله ای که با چاقوی جیبی حرف نخست ناممان را روی قفل میتراشیدیم به عشاقی – جوان یا پیر که از آنجا میگذشتند میخندیدیم چون به نظرمان تازه رسیده گذرا و ناپایدار می آمدند فقط در برابر یک عروس و داماد ایتالیایی بود که از نیش و کنایه زدن دست برداشتیم.

عروس در پیراهن دانتلش بسیار دوست داشتنی شده بود و داماد هم مانند پرنسها .بود هر دو همچون آفتابی که بر آبهای رود سن پاشیده میشد می درخشیدند.

فقط درباره آنان این اجازه را داشتیم که بر احساسات زوال ناپذیرمان مهر تأیید بزنیم سپس در حالی که روی تخته ها زانو زده بودیم و قفل را به در میبستیم با شکوهی پرهیجان دریافتیم ما چهار دختر برای همیشه بهترین دوستان دنیا خواهیم بود.

در میان سکوت پربار و متعالی مان بود که ژولیا با زمزمه ای ما را متحیر کرد: «من با کسی بودم.» در ابتدا نفهمیدیم چه میگوید بنابراین مجبور شد دوباره حرفش را تکرار کند. من تابستان امسال برای نخستین بار با یک نفر دوست شدم.

دستهای پسربچه نعره کنان از جلو ما رد شدند آن قدر تند میدویدند که تخته های کف پل میلرزید سرجایمان میخکوب شدیم آفتاب صورتمان را داغ میکرد مردمک چشمانمان هرگز این قدر روشن به نظر نرسیده بود آن قدر ساکت بودیم که عاقبت صدای سوت کشتی ،تفریحی، سکوتمان را شکست.

رافائل پرسید: «با کی؟!» «با ترانس.»

این نام انگلیسی به اندازه کار او ما را گیج کرد برایمان عجیب بود دوستی با یک پسر؟ آن هم به نام ترانس؟ موضوعی که برای ما غرابتی دوگانه داشت. در نتیجه من از ترانس تصویری شبیه به نسخه انگلیسی لوکا در ذهنم ساختم لوکا با موهای چتری و کفشهای چرمی ژولیا که متوجه خلسه ما شده بود، تا بناگوش سرخ شد. من هم از روی همدلی سرخ شدم آنوشکا پرسید: «تجربه خوبی بود؟»

ژولیا سرش را پایین انداخت هیچ چیز نمیتوانست بیشتر از این حالت ملیح و شرمگین متأثرم ،کند همچون پرده ای ابریشم که روی صحنه ای محرمانه پایین می آید. زمان درازی دهانمان از تحیر باز ماند در راه برگشت ژولیا فقط برای به زبان آوردن جملاتی از شکسپیر سکوت بی رمق خود را شکست. «چه چیز بهتر از سکوت میتواند بیانگر مسرت باشد؟ اگر میتوانستم بگویم خوشبختی ام چقدر بزرگ بود از آن رو بود که خوشبختی حقیری بود.

ژولیا ژولیای من ژولیایی که آن قدر نزدیک است که هنوز گردی کودکانه گونه هایش را دارد ژولیایی که گاهی با هدبندهایی مانند فرشتگان کوچک روی موهای بلوند مطیعش به مدرسه میآید همین ژولیا دری مخفی را کوبیده که با گذر از آن زن میشویم درمانده شده بودم به زودی باید در شیوه نگاهم تجدید نظر کنم.

دانلود کتاب زهر عشق
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره کتاب زهر عشق
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها