دانلود رایگان رمان فریب ابلیس اثر آیناز تابش
دانلود رمان فریب ابلیس اثر آیناز تابش (نویسنده انجمن رمانبوک) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
زنی به دلیل مشکلات همسرش، با او درگیر میشود و باعث میشود اتفاقی عجیب برای هر دو پیش بیاید، او حالا در مقابل قاضی نشسته است و درحال تعریف ماجرا است، آیا قاضی باور خواهد کرد؟ اصلا نتیجه درگیری چه بود؟
خلاصه رمان فریب ابلیس
قاضی چکش را با جدیت خاصی بر روی میز می کوبد تا هیئت منصفه را ساکت کند سپس تیله های مشکی و اخم آلود جدی اش را به صورت پژمرده ی پریناز عزیزی، زن قاتلی که به جرم قتل شوهرش در جایگاه مجرم ایستاده است می کند. سپس در حالی که دستی بر ریش های سفید و بلندش می کشد با صدایی رسا و بلند می گوید: شما چه دفاعی نسبت به قتل شوهرتون احمد کیهانی دارین؟ پریناز درحالی که چشمان عسلی اش را با درد میبندد؛ چادر مشکی رنگش را روی موهای خرمایی اش کمی جلو
می کشد و با غلتیدن اشکی روی پوست گندمی اش با صدای درمانده ای می گوید: آقای قاضی من اصلا چاقو دستم نبود! میدونم باورش سخته ولی من فقط دستم مشت بود چاقو یهو توی دستم ظاهر شد! مادرشوهر پریناز در حالی که با این سخن او قهقهه میزند و برق خاصی از نفرت در چشمان زاغ مکاری که با اشک های نمایشی زینت داده شده جا خوش کرده است؛ نگاهی تحقیرآمیز به او می اندازد و با گرفتن انگشت اتهام به سوی او و آوای گرفته ای از گریه و فین فین خاصی می گوید:
آقای قاضی معلوم نیست این زن رو تاثیر چه ماده مخدریه که داره چرت وپرت تحویلمون میده همینطوری به پسر بیچاره ی من الکل میخوروند این به خاطر پول خودش رو به پسر من چسبوند از پایین شهر برداشتش آوردش تک تک عموهاش معتادن آخر هم پسر من رو کشت. قاضی با این سخنان او چکشش را روی میز چوبی میکوبد تا جو آرام شود سپس بعد از چند لحظه و درمیان پچ پچ های هیئت منصفه چهره ی اخم آلودش را به سوی پریناز برمیگرداند و با گره زدن ابروان سفید مشکی اش با صدایی ناباور
و تحکم آمیز به او میگوید: دخترم چرا داری حرف نامربوط میزنی؟! جن و پری که دورتون نبوده که چاقو یهو توی دستت ظاهر شه اینطور باشه هر قاتلی ما اینجا میاریم میگه چاقو یهو توی دستم ظاهر شد و مجازات و جزایی باقی نمیمونه. پریناز می خواهد چیزی بگوید؛ اما چون پاسخ منطقی و عاقلانه ای ندارد، سرش را روی میز آهنین مقابلش می گذارد و هق هق گونه و بی صدا با آن چشمان عسلی اش اشک میریزد…