دانلود رایگان رمان عصر روز سی و دوم (جلد اول و دوم) اثر آرزو طهماسبی
دانلود رمان عصر روز سی و دوم (جلد اول و دوم) اثر آرزو طهماسبی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سوفیا ترکان دختری محکم و خودساخته که با تلاش های خودش توانسته است یک سالن زیبای بزند درگیر ماجرا های عجیبی میشود که در این بین با نوید گنده لات پایین شهر پسری غُد و غیرتی آشنا میشود نوید دنبال پیدا کردن خواهرش که در سالن زیبای سوفیا کار میکرده و حال به طرز عجیبی ناپدید شده است میگردد رابطه این دو اوایل با کلکی شیرین ایجاد میشود و … / داستان عصر روز سی و دوم
خلاصه رمان عصر روز سی و دوم
در را که قفل زدم ایستادم تا درابه کامل پایین بیاید. سوز سردی که آمد، باعث شد لرز کنم. دستانم را دور خودم پیچیدم. نگاهم به دو مرد سر کوچه افتاد یکیشان مشغول تلفنی حرف زدن بود. دیگری نشسته بود و یک چیزی را در دستش می چراخد همیشه این سوال در ذهنم بود. واقعا چه طور یک آدم قبول می کرد محافظ یک آدم دیگر شود؟ یا برایش کشیک بدهد؟ واقعا حیف نبود؟ تمام عمرشان را به پای زندگی دیگری می گذراندند مگر چه قدر وقت داشتند که این طور روزهایشان را تلف می کردند؟ به طرف ماشینم برگشتم نگاهم به لاستیک افتاد. یک پنچر گیری حسابی لازم داشت صبح هم تا این جا
صد بار طرف چپش پایین رفته بود. ماشین را که روشن کردم دنده عقب را گرفتم تا از پارک در بیایم در یک لحظه آن چنان لاستیک ترکید و سمت چپ ماشین پایین رفت که قلبم درد گرفت. ترسیده، سریع پایین رفتم دور گرفتم و با حالت زاری به لاستیک ماشین وسط کوچه نگاه می کردم صدای موتوری آمد. کنارم ترمز کرد اما من اصلا حواسم آن جا نبود. – ليدي سوفي؟ آن چنان از جا پریدم و جیغ کشیدم که نوید خودش هم داد کشید. _یا خدا! چی شد؟ وحشت زده به ماشین چسپیده بودم و تند تند نفس می کشیدم. چشمانم را بستم تا آرامشم را پیدا کنم. _چته دختر؟ گرخیدم! عصبانی با حالت تندی
نگاهش کردم – تو عين جن ظاهر شدی! من چمه؟ ابرویش را بالا انداخت بدون تغییری در صورتش به ماشین نگاه انداخت: زارت ترکیدی که! -بله؟! با لبخند خبیثی به لاستیک اشاره کرد. ببخشید. منظورم لاستیکته. با این که دلم نمی خواست حرف بزنم اما مجبور بودم چون به جز او و آن دو مرد پایین خیابان که حال به ما زل زده بودند، کسی در کوچه نبود. _الان باید چیکار کنم؟ تا حالا این جوری نشده بود! با لبخندش به سمتم برگشت اما صورت جدی من را که دید و فهمید قضیه جدی تر از آن است که سر به سر من بگذارد. او هم کمی جدی شد به ماشین اشاره کرد. _تنها راهش اینه زنگ بزنی بیان ببرنش!
مگر این که زاپاس داشته باشی. سرم را بالا بردم و اشاره کردم ندارم. جوری با حسرت به ماشین زل زده بودم که انگار دیگر نمی توانستم، ببینمش. نوید هم که نگاه غم بار من را دیده بود انگار دلش سوخته بود. این بار مهربانانه تر رفتار کرد. _چیزی نیست که میخوای بدم بچه ها ببرن ردیفش کنن؟ شب میارنش جلو خونه ت. چشمانم را گشاد کردم و به صورتش زل زدم. کار نور بود یا شب؟ چرا صورتش آن قدر با روزهایی که او را دیده بودم، فرق می کرد؟ آن قدر ادغام حس های صورتش با هم شیرین بود که یک لحظه از حسی که تا گلویم آمد وحشت کردم و عقب رفتم. نگاهم را به ماشین دادم….
تا صفحه۱۳۳ خوب بود ولی یهو نویسنده گند رد به همه چی.
متاسفانه تمام رمان های اینترنتی بیشتر شبیه گزارش هستند.و اصلا فضاسازی ندارن.تو نمیتونی خودت رو در همون فضای داستان بببینی .رمانی مثل زنجیر عشق دافنه دوموریه رو بخونید والبته رمانهای نویسندگان مشهور دنیا تا تفاوت از زمین تا آسمان رو متوجه بشید.حیف وقت که برای این آثار زباله مانند و بی ارزش تلف شود.