رمان دارچین ریحانه کیامری

عنوانرمان دارچین
نویسندهریحانه کیامری
ژانرعاشقانه
تعداد صفحه623
ملیتایرانی
ویراستارسایت رمان بوک
رمان دارچین

رمان دارچین

دانلود رمان دارچین اثر ریحانه کیامری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

ارباب اصلان، صاحب عمارت اربابیه، یه مرد مغرور و خود ساخته که وقتی عصبی می‌ شه کسی جرأت نزدیک شدن بهش‌ و نداره الا یک نفر! یه دختر خدمتکار آروم و مهربون که براش چای دارچین می‌ بره و آرومش می‌ کنه، ارباب وارث می‌ خواد، ولی زنش که خیلی هم فیس و افاده داره، راضی نمیشه بچه دار بشن، اینجاست که خورشید چشم ارباب اصلان رو می‌ گیره، دختر خدمتکار وارث ارباب و حامله میشه …

خلاصه رمان دارچین

تنها دلخوشیاش در این روزها فکر کردن راجع به نوه ی خاله ی مادرش بود … از اهالی روستای زادگاه مادرش بودند و از روستای آنها خیلی دور بودند … فیروزه را وقتی ده ساله بوده دیده بودند و حالا همین سه ماه قبل نامه فرستاده و فیروزه را برای پسرشان که گویا برعکس بقیه ی اهالی روستا تا ششم درس خوانده بود و حسابدار ارباب روستایشان بود خواستگاری کردند

آنها هم جواب مثبت داده بودند … حالا پس سه ماه صبر دیروز نامه ای برایشان آمده بود که در آن گفته بودند بعد از فصل کشت برای بردن عروسشان می آیند … دل در دل فیروزه نبود … آنقدر خوشحال بود که دیگر اخراج شدنش توسط ارباب هم برایش زیاد اهمیت نداشت … خواهرهایش به تمام در و همسایه گفته بودند که شوهر خواهر جدیدشان سواد دارد و معتمد ارباب روستای خودشان است و قرار است به زودی برای بردن فیروزه بیاید!

با همین افکار صورتی در رختخوابش دراز کشید … تا چشمانش را بست تصویر خودش در لباس عروس با گونه های سرخاب و سفیداب زده … دست در دست مردی رعنا و رشید پشت پلک هایش نقش بست و لبخند را مهمان لب هایش کرد … مثل همیشه صبح زود بیدار شد، صبحانه را آماده کرد و همراه پدر و مادرش خورد

سفره را جمع می کرد که صفدر برخاست و با لحنی عصبی خطابش کرد … چادرتو بکش سرت زودتر بریم عمارت ببینم چه خاکی تو سرمون شده! ناراحت و دلخور چشم گفت و سفره را روی طاقچه گذاشت … به اتاقش رفت و چادر گلدارش را به سر کرد و با استرس همراه پدرش از خانه بیرون رفت

در راه بدون هیچ حرفی به رسمی که بینشان رواج داشت دو سه قدم عقبتر از پدرش راه میرفت … به محض رسیدن به عمارت ایستاد و رو به فیروزه کرد … خدا خدا کن ارباب زمیناشو ازمون نگیره فیروزه … من که هیچ، علی و حسین چالت میکنن … با این حرف پدرش اضطرابش بیشتر شد و دلشوره به جانش افتاد

میدانست که تنها درآمد برادرانش از راه کار کردن روی زمین های ارباب است و اگر ارباب میخواست زمین هایش را بگیرد وای به حال او میشد … تمام توانش را یک جا جمع کرد و گفت: به خدا من کاری نکردم … قدم به داخل باغ بزرگ عمارت گذاشت …

دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است

دیدگاه کاربران درباره رمان دارچین ریحانه کیامری
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها