کتاب قصه های مجید
عنوان | کتاب قصه های مجید |
نویسنده | هوشنگ مرادی کرمانی |
ژانر | داستان کودک و نوجوان |
تعداد صفحه | 682 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب قصه های مجید اثر هوشنگ مرادی کرمانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستانهای کوتاهی از ماجراجوییهای پسری جسور و باهوش به اسم «مجید» را روایت میکند. ادبیات کودک و نوجوان یکی از انواع ادبی است که از طریق داستان و با زبانی ساده و قابلفهم، به مخاطبین خود کمک میکند تا به کشف معنای زندگی و هویت خود بپردازند. داستان کودک و نوجوان سعی دارد دو هدف را به طور همزمان پیش ببرد؛ مهمترین و اولین آن سرگرم کردن مخاطب و دومین هدف آن نیز شرح مسائل تربیتی، اجتماعی و اخلاقی برای آنها است. اکثر داستانهای کودک و نوجوان در دهههای ۵۰ و ۶۰ میلادی، حول محور فقر و اختلاف طبقاتی میگشت …
خلاصه کتاب قصه های مجید
دلم برای سفر پر میزد دلم میخواست تمام شهرها و حتی روستاهای ایران را بگردم؛ همیشه در سفر باشم در تمام عمر فقط دو جا را دیده بودم یکی روستایی که زادگاهم بود و یکی شهر کرمان روستا آن قدر کوچک بود که حتی میدانستم چند درخت گردو و چنار و چند خانه و کوچه و جوی دارد کرمان هم آن وقت ها خیلی بزرگ نبود و میشد با دوچرخه، نصف روز همۀ خیابانها و حتی پس کوچه هایش را گشت. از بس بازار بزرگ وکیل بازار زرگرها و مسگرها و کلاه مالها، آب انبارها، کاروانسراها، مسجدها، میدانها و خیابانهایش را، گله به گله گشته بودم، دلم را زده بود. آرزو میکردم که شهرهای دیگر را هم ببینم توی
میدانها و بازارهایشان قدم بزنم به در و دیوار و ساختمان هایشان نگاه کنم و روحم تازه شود. بی بی اهل سفر نبود، تازه گوشه و کنار همان کرمان را هم خوب نمیشناخت و غیر از مسجدها و زیارتگاه ها و گورستان، نه جای دیگر میرفت و نه دلش میخواست برود. راستی چرا دروغ بگویم از بازار هم خوشش میآمد بازار تابستانها خنک بود و پراز جنسهای جور به جور. بوی نم زیره و همه جور گیاه کوهی، بوی نقل و شیرینی داشت. پر از گلیم ها و پارچهها و رختهای خوش نقش و نگار بود. روزی که قرار بود به سفر بروم با هم توی همان بازار میگشتیم. من از خوشحالی روی پا بند نبودم بیبی میخواست برای دایی و
زن و بچه هایش سوغات بخرد. دست و بالش تنگ بود و حال و روز کیسه اش تعریفی نداشت. بیچاره پولهایش را پر چارقدش میبست یا توی کیسه کوچولویی میگذاشت و کیسه را با نخ قرص و محکمی میبست به گردنش، عین گردنبند. به هر حال پول و پلۀ حسابی نداشت. روی همین حساب میخواست سر و ته سوغاتها را یک جوری به هم بیاورد و به قول معروف، سر من شیره بماند. ولی من می خواستم تو خریدن سوغات سنگ تمام بگذارم و با خریدن و بردن بهترین، گران ترین، بزرگترین و تازه ترین چیزهای دنیا، جلو دایی و زن و بچه هاش روسفید و سرفراز باشم. این بود که حسابمان با هم جور نبود و آبمان توی یک جو نمیرفت …
- انتشار : 25/05/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403