کتاب عشقهای فراموش شده: روشنک و سپهرداد
عنوان | کتاب عشقهای فراموش شده: روشنک و سپهرداد |
نویسنده | راحیل ذبیحی |
ژانر | عاشقانه، فانتزی، ادبیات کودک و نوجوان |
تعداد صفحه | 43 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب عشقهای فراموش شده: روشنک و سپهرداد اثر راحیل ذبیحی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
قصهی دختری به نام روشنک که بختی خاکستری دارد، یا سپیدبختی در انتظار اوست یا سیاهبختی. بسته به خود اوست که کدام را انتخاب کند! «سپهرداد» را در سردابهای رازآلود ملاقات میکند. پسری با چهل سوزن در سینهاش. شاهزادهای اسیر جادو که روشنک آرامآرام عاشقش میشود. باید چهل روز تمام فقط با یک دانه بادام و یک انگشتدانه آب سر کند …
خلاصه کتاب عشقهای فراموش شده: روشنک و سپهرداد
تمام آن عمارت بزرگ خالی خالی بود، نه تنها هیچ کس در آن نبود، بلکه وسایل زندگی هم تویش پیدا نمیشد که خبر از سکونت کسی بدهد. روشنک همهی اتاقها را گشت. اتاقهایی با سقفها و پنجرههایی بلند و بیشتر از همه خیلی سرد. بارها با صدای بلند گفت: کسی اینجا نیست؟ اما پژواک صدایش توی راهروها پیچید و گم شد بدون اینکه کسی جوابش را بدهد. طبقهی اول و دوم را که گشت تصمیم گرفت به زیرزمین برود. البته که طبقهی زیرینی هم وجود داشت. روشنک باید به این موضوع پیش خودش اعتراف میکرد. مگر میشود عمارتی به این بزرگی که تقریباً برای خودش یک قصر بود زیرزمین نداشته باشد؟ اما تا آن موقع دیگر بیشتر از آن ترسیده بود که
بتواند شجاعانه به سمت زیر زمین برود ترسش وقتی بیشتر شد که دید مشعلهای کوچکی که توی راهروی به سمت زیرزمین نصب شدهاند با شعلهی ضعیفی میسوزند. حتی ماه منیر هم ساکت بود. روشنک او را محکم به سینه میفشرد و قدمهایش را آهسته بر میداشت. راهرو پیچ خورد و پیچ خورد و در آخرین پیچ درگاه اتاقی نمایان شد. روشنک دوباره گفت: کسی هست؟ پژواک صدایش حتی از قبل هم طنین بیشتری داشت و صدای لرزانش در تمام اتاق پیچید. تمام تنش یخ کرده بود. از درگاه گذشت و وارد اتاقی شد که همه از مرمر بود و آن وقت بود که با جیغ کوتاهی نفسش را در سینه حبس و ماه منیر را در هوا رها کرد. چشمهایش را بست و باز کرد اما هنوز آنجا بود.
مرد جوانی روی سکوی وسط اتاق خوابیده بود. جلوی پیراهنش شکافته و سوزنهای کلفت و بلندی در سینهاش فرو رفته بود. روشنک در چشم به هم زدنی دوباره در باغ بود، هرگز به این سرعت ندویده بود. ماه منیر پشت سرش بال بال میزد و جیک جیک میکرد. دور تا دور دیوار باغ دوید و به همه جایش دست کشید. به آن مشت کوبید و لگد زد. هق هق کرد و فریاد کشید اما فایدهای نداشت. در ناپدید شده بود. انگار اصلاً از روز اول دری وجود نداشت. روشنک خسته و بیحال کنار دیوار سر خورد و سرش را میان دستهایش گرفت. حرفهای فرنگیس توی سرش چرخ خورد. -دار و درخت و سوزن، بازشدن گره کار کسی دیگر. سرش را از میان دستهایش بیرون آورد …
- انتشار : 22/12/1403
- به روز رسانی : 22/12/1403