رمان افسانه محبت
عنوان | رمان افسانهی محبت |
نویسنده | صمد بهرنگی |
ژانر | ادبیات داستانی، ادبیات معاصر، ادبیات کودک و نوجوان |
تعداد صفحه | 24 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان افسانهی محبت اثر صمد بهرنگی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
کتاب افسانه محبت نوشته صمد بهرنگی، دربارهی شاهزاده خانم جوان و زیبایی است که همبازیاش به او ابراز علاقه میکند اما شاهزاده او را از قصر بیرون میاندازد، تا اینکه سالها بعد زمانی که دچار درد بیخوابی شده باز با او ملاقات میکند …
خلاصه رمان افسانهی محبت
چند هفته بود که دختر پادشاه یک دقیقه هم نخوابیده بود. اصلا خواب به چشمش نمیآمد. اولها بیخوابی چنانش کرده بود که همه خیال میکردند دیوانه شده است. مثل سگ هار توی اتاقش راه میرفت در و دیوار را چنگ میزد و به همه فحش میداد. کسی را پیش خود راه نمیداد، حتی پدرش را، حکیمها را. روزها و شبها تنهای تنها بود، آخرش خسته و مریض شد و افتاد. این دفعه هم خواب به چشمش نمیآمد. اما نه حرفی میزد نه حرکتی میکرد. میگذاشت که حکیمها را یکی پس از دیگری بالای سرش بیاورند و ببرند. هیچ حکیمی نتوانست دختر را خوب کند. پادشاه امر کرده بود هیچ کس حق ندارد دست به بدن دختر بزند این بود که حکیمها
نمیتوانستند ببینند درد دختر چیست. روزی حکیم پیر و غریبهای آمد گفت: من بدون دست زدن به بدن بیمار میتوانم او را معاینه کنم و دوایش را بگویم اگر نتوانستم گردنم را بزنند. پادشاه گفت که او را پیش دختر ببرند. حکیم پیر مدت درازی پهلوی دختر نشست تماشایش کرد. بعد گفت: تنها علاج او افسانهی محبت است. باید کسی بالای سر او افسانهی محبت بگوید تا خوب شود و بتواند بخوابد. پادشاه امر کرد جارچیها در چهار گوشهی شهر جار زدند که هر که افسانهی محبت بند است بیاید برای دختر پادشاه بگوید تا پادشاه او را از مال دنیا بینیاز کند. خیلیها به طمع مال آمدند که ما افسانهی محبت بلدیم اما وقتی رسیدند پشت پردهی اتاق دختر مجبور شدند
دروغهایی سرهم کنند که البته اثری در دختر پادشاه نکرد و پادشاه هم همهشان را دست جلادها داد. دیگر کسی جرئت نداشت قدم جلو بگذارد چند روزی گذشت باز حکیم پیر و غریبه پیدایش شد. به پادشاه گفت: این چه شهری است که کسی افسانهی محبت بلد نیست؟ در فلان کوه چوپان جوانی زندگی میکند. او افسانهی محبت بلد است. بروید او را بیاورید. اما پادشاه، بدان که اگر خود تو دنبال او نروی هرگز از کوه پایین نمیآید. حکیم گذاشت رفت. پادشاه با چند نفر دیگر سوار اسب شد و راه افتاد. رفتند رسیدند پای کود چوپان جوان را صدا کردند چوپان از بالای کوه گفت: شما کیستید؟ چکارم داشتید؟ پادشاه گفت: من پادشاهم مگر تو نشنیدی دختر من مریض شده؟ میخواهم بیایی برایش …
- انتشار : 24/11/1403
- به روز رسانی : 27/11/1403