کتاب عشقهای فراموش شده: گل و نوروز
عنوان | کتاب عشقهای فراموش شده: گل و نوروز |
نویسنده | شهروز بیدآبادی مقدم |
ژانر | عاشقانه، تاریخی، ادبیات کودک و نوجوان |
تعداد صفحه | 44 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود کتاب عشقهای فراموش شده: گل و نوروز اثر شهروز بیدآبادی مقدم به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
قصهی دلدادگی «گل»، دختر پادشاه روم و یاسمین بانوی پارسی، به «نوروز» شاهزادهی پهلوان ایران. بیشتر عاشقانههای کهن، قصهی مردان عاشقی است که برای وصال به دلبرشان، دست به هر کاری میزنند. چه میشود اگر یکبار هم دختری برای آزمودن مهارتهای جنگیاش قصر را ترک کند، به سفر دور دنیا برود و اسیر عشق مردی شود که پیشگوییها میگویند به دست خود او کشته خواهد شد؟ آیا فرار از سرنوشت محتوم امکان دارد؟ یک بار خواجوی کرمانی در قرن هشتم، افسانهی عامیانهی گل و نوروز را به نظم کشید و حالا شهروز بیدآبادی مقدم بار دیگر قصهی این دو دلداده را به شکل داستانی امروزی و با نثری شیوا و دلنشین بازآفریده است …
خلاصه کتاب عشقهای فراموش شده: گل و نوروز
نوروز اگرچه برای دیدن گل از قصر خارج شده بود، در این مدت سعی کرده بود به هر شکل ممکن او را از ذهنش خارج کند. میدانست عشق ذهن را خالی میکند و نیروی رزم را به یغما میبرد. همچون هزاران مردی که برای فکر کردن به معشوق سر خویش را از دست داده بودند. بعد از خروج از مرزهای پادشاهی شروان برای فرار از یاد گل به هر دهکدهای که وارد میشد اگر مشکلی بود یا دشمنی دهشتناک میدید با او درگیر میشد و آرامش را به دهکده باز میگرداند. به این شکل در سه هفتهی بعد هفت دهکدهی کوچک را از دست راهزنان و زورگیرها نجات داد اما تصویری که از گل ساخته بود نیرومندتر از اینها بود. نوروز به کاروانی رسید آشفته حال و پریشان نظمش در هم شکسته و
افرادش همه ترسان و لرزان به سوی فردی رفت که ریشی سپید داشت و مویی کم پشت و به نظر میرسید در میان این جماعت جوان راهبر باشد. پرسید: مشکلی دارید پیرمرد؟ به نظر نمیرسید پیر حرف نوروز را فهمیده باشد. به لاتین گفت: من شوهر دایهی فرزند پادشاه روم و مسئول کاروان هستم. پیش کاروان راه زنانی چهره افروخته و شمشیر آخته را دیده که به این سو میآیند. از ما و بار کاروانمان شنیدهاند. اگر قصد قرار داری الان بهترین وقت است که دارند سر میرسند! نوروز چند کلمه بیشتر لاتین نمیدانست اما ماجرا دستگیرش شد راهزنان نزدیک میشدند. همه دور تا دور کاروان حلقه زدند و با دستهایی ارزان شمشیر کشیدند. نوروز پیش رفت اینجا بود که گل سر رسید.
از دور نوروز را شناخت. نوروز به جماعت راهزن رسید. بی هیچ حرفی به اولین سوار نزدیک شد. سواره نیزهی بلندی به دست داشت و نعره زد: چه در توشه داری؟ نوروز در جواب خنجرش را پرت کرد و گفت: طلای بسیار! خنجر در هوا چرخید برق خورشید به تیغهاش خورد و اول چشم سواره را زد و بعد سینهاش را شکافت. نوروز به او رسید. نیزه را از دستش گرفت و خنجر را از شکاف سینهاش بیرون کشید. سواره به زمین افتاد آرام و با صدایی خفه نوروز فریاد زد: رئیس گروهتان کیست؟ فردی قد کوتاه تر از بقیه که دندانهایی یک درمیان زرد و سیاه داشت سوار بر اسبی قدبلند و کشیده داد زد: روبه رویت نشسته بر اسب! پارسی را مانند سوار افتاده برخاک با لهجهی عجیبی حرف میزد …
- انتشار : 22/12/1403
- به روز رسانی : 22/12/1403