کتاب عشقهای فراموش شده: رابعه و بکتاش
عنوان | کتاب عشقهای فراموش شده: رابعه و بکتاش |
نویسنده | امیر عباسیان |
ژانر | عاشقانه، ادبیات کودک و نوجوان، ادبیات معاصر |
تعداد صفحه | 55 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود کتاب عشقهای فراموش شده: رابعه و بکتاش اثر امیر عباسیان به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
قصهای با پایانی تکاندهنده! شاید این روزها ماجرای عاشقانهی رابعه و بکتاش افسانهای بیش به نظر نرسد، اما حقیقت این است که این قصه حقیقت دارد! حکایت دلِ شوریدهی «رابعه کعب قزداری» است، نخستین زن شاعر پارسی که به رزم و ادبش مشهور بود و دل به غلام برادرش، «بکتاش» سپرد. بکتاش نامهی عاشقانه رابعه را میخواند و تصویری را که از چهرهی خودش فرستاده، میبیند و بر او عاشق میشود. اما آشکار کردن این عشق دردسرآفرین خواهد بود! زیرا که بکتاش یک غلام بیشتر نیست و معشوقهاش دخترِ کعب است! خواهر والی بلخ!… عشقی ناپسند!… آیا برادر در برابر شور این عشق نرم میشود؟ «رودکی» در این میانه چه نقشی دارد؟ …
خلاصه کتاب عشقهای فراموش شده: رابعه و بکتاش
-بانویم… صدایی از آن سوی دهلیز از میان خشتها دوید و به گوش رابعه رسید. دختر تنها بود میخواست به آن سوی کاخ برود تا حیاط سوم. اتاق بکتاش آنجا بود. باید میدیدش. برگشت. آن سوی ورودی دهلیز کوتاه و سرد قامتی بلند مانع نور شده و رنگ سیاهی گرفته بود. -رابعه… این صدا چه گستاخانه نامش را میخواند و چه آهنگ شیرینی داشت. پاهای دختر انگار به زمین قفل شدند. بازوانش، شانههایش، زانوانش و انگشتانش همه سنگ شدند. عرق سرد روی ساعدش نشست. دست برد و دنبالهی دستار کتان سبزش را دور گردنش سفت کرد. جز بکتاش کدام غلام جرئت این را داشت که به نام صدایش کند؟ قامت سیاه قدم برداشت و جلوتر آمد رابعه بیحرکت مانده بود.
سیاهی تن بکتاش بزرگ و بزرگتر میشد. رابعه چشمهایش را بست. بوی یک مرد در هوای دهلیز نزدیک میشد و لرزه به اندام رابعه مینشاند. بکتاش سر آستین رابعه را میان انگشتانش گرفت و به یک حرکت قفل پاهای دختر را شکست و چرخید و در چوبی میانهی دهلیز را باز کرد. رابعه ترسید. چشمانش را باز کرد. نفسش بالا نمیآمد. در به راهرویی تاریک باز میشد که تا به حال ندیده بودش. داخل که شدند بکتاش در را بست. باریکههای نوری که از لای چوبهای در تو میزد انگار تنها امید دختر بودند. پیاپی نگاهش به نور میدوید و پس از آن به سیاهی گرمی که جلوی صورتش بود. کم کم سایهی تن غریب و آشنای بکتاش از میانهی تاریکی پیدا شد. تنش نور میگرفت به
چشمان رابعه. این قامت هیچگاه چنین نزدیک نبود. صدای نفس بکتاش را میشنید و گرما و تکرار مدامش را در نزدیکی صورتش حس میکرد. دوباره چشمانش را بست. اتاق بوی تند سرکه میداد و هم نزدیکی و گرمای دستی به جانش افتاد و رعشه به انگشتها و دندانهایش انداخت. -رابعه… صدای بکتاش ولی نرم بود. امیدی در این صدا وجود داشت که نفس حبس شده در سینهی دختر را به یک باره آزاد کرد و بر پشمینهی نازک بکتاش نشاند. -راحت نیستم اینجا بکتاش. صدایش میلرزید بکتاش این را میفهمید اما چیزی نمیگفت. -دنبالم میکردی؟ بکتاش دست رابعه را ول کرد. برگشت و در را آرام باز کرد. نور روی دیوار سُر خورد و اتاق را روشن میکرد. عرضش شاید …
- انتشار : 22/12/1403
- به روز رسانی : 22/12/1403