کتاب اینجا همه آدمها اینجورین
عنوان | کتاب اینجا همه آدمها اینجورین |
نویسنده | لوری مور و نویسندگان |
ژانر | داستان کوتاه، ادبیات معاصر آمریکایی، طنز-درام |
تعداد صفحه | 222 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود کتاب اینجا همه آدمها اینجورین نوشته نویسنده لوری مور و نویسندگان pdf بدون سانسور
عنوان اثر: اینجا همه آدمها اینجورین
پدید آورنده: لوری مور و نویسندگان
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 222
معرفی کتاب اینجا همه آدمها اینجورین
بخشی از کتاب: «نه این چیزی نیست که من میگویم. نمی گویم که گفتن دروغ خوب است آنچه میگویم کوبرن این است- البته اگر اجازه دهی توضیح میدهم، دروغهایی هستند که آدم آنها را باور ندارد. این دروغی است که من آن را باور دارم و زمان زیادی طول کشید تا آن را فراموش کنم. به گمانم این مجازات بود که آن را سخت میکرد. منظورم این است که، ببین، آنها تو را مجبور میکنند، کشان کشان چکش هی شانزده ژوندی را هر جایی که میروی حمل کنی، مجبوری که این وسایل را بسان تفنگ اِم شانزده خودت همه جا ببری. پسر، گذراندن هشت ساعت در روز و پدر ردن آن بلوک های سیمانی با آن چکشها را می گویم.»
خلاصه کتاب اینجا همه آدمها اینجورین
من حالا خیلی پیرم و این اتفاق وقتی برایم افتاد که خیلی کوچک بودم و نه سال بیشتر نداشتم. سال ۱۹۱۴ بود تابستان بعد از آنکه برادرم دن در مزرعه غربی مرد و کمی پیش از ورود آمریکا به جنگ جهانی اول درباره اتفاقی که آن روز در محل انشعاب نهر افتاد هرگز به کسی چیزی نگفته ام، و هیچ وقت هم نخواهم گفت اما تصمیم گرفته ام آن را در این دفترچه بنویسم که روی میز کنار تختم خواهم گذاشت نمیتوانم مدت زیادی بنویسم چون این روزها دستم خیلی میلرزد و تقریباً دیگر رمقی برایم باقی نمانده، اما تصور نمیکنم این کار خیلی هم طول بکشد. شاید بعدها یک نفر نوشته ام را پیدا کند هیچ بعید نیست؛ این طبیعت آدمیزاد است که بعد از مردن آدمها دفتر خاطراتشان را نگاه می کنند.
پس احتمالات نوشته ام را خواهند خواند سؤال اینجاست که آیا کسی هم آن را باور میکند یا نه تقریباً یقین دارم که باور نمیکنند، اما اهمیتی ندارد. من به دنبال آن نیستم که کسی را متقاعد کنم به دنبال رهایی.ام. نوشتن میتواند این آزادی را به من بدهد، می دانم. من مدت بیست سال در نشریه کال در کاسل راک ۲ ستونی داشتم با عنوان «مدتها پیش و بسیار دور»، و میدانم که نوشتن گاهی وقت ها اینطور است گاهی وقتها آنچه مینویسید برای همیشه رهایتان میکند، مثل عکسهای قدیمی در نور تند آفتاب که کم کم رنگشان میپرد و جز کاغذ سفید چیزی از آنها نمی ماند.
امیدوارم به چنین آسایشی برسم. در هشتاد سالگی، آدم باید هول و هراس های کودکی را دیگر کاملاً پشت سر گذاشته باشد اما همان طور که ضعفهایم آهسته آهسته، مثل امواجی که به تدریج به برجی شنی نزدیک شوند، برمن چیره می شوند، آن چهره وحشتناک در چشم ذهنم واضحتر و واضحتر می شود و چون ستاره تیره ای در آسمان کودکی ام میدرخشد آنچه دیروز انجام داده ام؛ این که امروز اینجا در اتاقم در خانه سالمندان هستم؛ آنچه احتمالاً بـ دیگران گفته ام یا دیگران به من گفتهاند – همه فراموش شده اند، فقط چهره آن مرد با کت و شلوار مشکی واضحتر و نزدیکتر میشود و تک تک کلماتش را به خاطر می آورم نمیخواهم درباره اش فکر کنم ولی دست خودم نیست.
بعضی شبها قلب پیرم چنان محکم و سریع می طید که خیال میکنم همین حالاست که قفسه سینه ام را بشکافد و بیرون بیاید. بنابراین در خودنویسم را باز میکنم میکنم با دست های پیر و لرزانم این داستان واره بیهوده را در دفتر خاطراتم بنویسم؛ این دفتر را یکی از نوه هایم که به هیچ وجه نمیتوانم اسمش را دست کنم همین حالا، به یاد بیاورم اما میدانم با «س» شروع می شود کریسمس گذشته به من داد و تا امروز چیزی در آن ننوشته ام. حالا می نویسم. داستانِ ملاقاتم را با مردکت و شلوار مشکی در ساحل نهر کاسل در یک بعد از ظهر تابستان ۱۹۱۴ مینویسم آن روزها شهر ماتن دنیای متفاوتی بود – متفاوت تر از آنکه بتوانم برایتان بگویم. دنیایی بود بدون هواپیماهایی که در آسمان زوزه میکشند، دنیایی تقریباً بدون ماشین و کامیون دنیایی که سیمهای هوایی برق آسمانش را خط خطی نکرده بود. در سرتاسر شهر یک خیابان اسفالته هم وجود نداشت.
در منطقه تجاری شهر هم فقط فروشگاه کارسن بود و فروشگاه یراق و ابزار تات، کلیسای مندیست در کرایستز کورنر، مدرسه و تالار شهر؛ هشتصد متر پایین ترش هم رستوران هری بود که مادرم همیشه با انزجار آن را عرق فروشی میخواند البته تفاوت عمده در نحوه زندگی مردم بود اینکه چقدر از هم فاصله داشتند. مطمئن نیستم آدمهایی که در نیمه دوم قرن به دنیا آمده اند این موضوع را کاملاً باور کنند، هر چند شاید در جواب آدمهای پیری مثل من صرفاً از روی ادب بگویند که باور میکنند. مثلاً، آن زمانها در ماین ۴ غربی تلفن نبود. اولین تلفن را پنج سال بعد از آن نصب کردند، و خانه ما وقتی تلفن دار شد که من نوزده سال داشتم و به دانشگاه ماین در اورونو می رفتم.
اما این فقط ظاهر قضیه است تا کاسکو هیچ دکتری نبود و این به اصطلاح شهر ده دوازده خانه بیشتر نداشت محله ای در کار نبود (حتی مطمئن نیستم که این کلمه را میشناختیم با اینکه در ترکیبی به کار می رفت – امور محله که به معنی جشنهای کلیسا و مجالس رقص محلی بود) و مزارع بی حصار به جای آنکه قاعده باشند استثنا بودند. خانه های بیرون شهر در واقع مزارعی بودند که از همدیگر خیلی فاصله داشتند و ما از دسامبر تا اواسط مارس اغلب به فضاهای کوچک و بسته ای پناه میبردیم که از حرارت اجاق گرم بودند و به آنها میگفتیم کانون خانواده در آنها پناه میگرفتیم و به صدای زوزه باد در دودکش گوش می دادیم و آرزو میکردیم هیچکس بیمار نشود یا دست و پایش نشکند یا به سرش نزند مثل آن کشاورز در کامل راک که سه زمستان پیش زن و بچه هایش را تکه تکه کرده و بعد در دادگاه گفته بود که اشباح او را به این کار واداشته اند. در آن روزهای پیش از جنگ بزرگ، بیشتر ماتن جنگل و باتلاق بود – مکان هایی تاریک و بی انتها و اسرار آمیز پر از گوزن و پشه و مار آن روزها اشباح همه جا بودند.
ماجرایی که برایتان تعریف میکنم یک روز یکشنبه اتفاق افتاد. پدرم کلی کار سرم ریخته بود از جمله بعضی کارهایی که اگر دن زنده بود باید انجام میداد دن تنها برادرم بود و از نیش زنبور مرده بود. یک سال از این ماجرا میگذشت و مادرم هنوز حاضر نبود این موضوع را قبول کند. میگفت دلیل دیگری داشته باید دلیل دیگری داشته باشد. میگفت تا به حال کسی از نیش زنبور نمرده وقتی ما ماسوییت، پیرترین خانم انجمن خیریه بانوان متدیست خواست برایش تعریف کند این مربوط می شد به مراسم شام کلیسا در زمستان قبلکه همین بلا در سال ۷۳ سر عموی نازنینش آمده مادرم دستهایش را محکم روی گوشهایش گذاشت و بلند شد از زیرزمین کلیسا رفت بیرون بعد از آن هم دیگر پایش را توی کلیسا نگذاشت.
هر قدر هم که پدرم با او صحبت کرد نظرش عوض نشد. میگفت دیگر با کلیسا کاری ندارد و اگر دوباره چشمش به هلن را بیچاد این اسم واقعی ماما سوییت بود بیفتد چنان میزند توی گوشش که چشم هایش از کاسه بپرد .بیرون میگفت دست خودش نیست. آن روز پدرم از من خواسته بود برای اجاق هیزم خُرد کنم، علف بوته های لوبیا و خیار را بکشم از انبار علوفه یونجه خشک بیرون بریزم دو پارچ آب بیاورم و توی سرداب بگذارم و تا آنجا که میتوانستم رنگ کهنه دیوار زیرزمین را بتراشم. گفته بود بعدش می توانم بروم ماهیگیری، البته اگر نمی ترسیدم تنها بروم او باید به دیدن بیل اورشم می رفت تا درباره معامله چند گاو با هم صحبت کنند. گفتم معلوم است که نمی ترسم تنها بروم و پدرم لبخند زد انگار از این موضوع آنقدرها تعجب نکرده بود. هفته پیش از آن، یک چوب ماهیگیری خیزران به من داده بود نه به خاطر اینکه مثلاً تولدم ،باشد بلکه فقط برای اینکه دوست داشت گاهی یک چیزهایی به من بدهد و من از خدا میخواستم در نهر کاسل امتحانش کنم؛ نهر کاسل بیشتر از همۀ نهرهایی که تا آن موقع در آنها ماهی گرفته بودم قزل آلا داشت.
- انتشار : 01/06/1404
- به روز رسانی : 01/06/1404