کتاب حادثهای عجیب برای سگی در شب
عنوان | کتاب حادثهای عجیب برای سگی در شب |
نویسنده | مارک هادون |
ژانر | معمایی، فانتزی، ادبیات داستانی |
تعداد صفحه | 268 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب حادثهای عجیب برای سگی در شب اثر مارک هادون به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
گرچه کریستوفر پانزده ساله از وجود ذهنی فوق العاده فعال و منطقی بهرهمند بود، تعاملات و گوشزدهای روزمره برایش معنی چندانی نداشت. او با الگوهای ثابت، قوانین و نمودار داخل جیبش زندگی میکرد. اما یک روز ولینگتون، سگ همسایه، کشته میشود و دنیای عمل گرا و کارآمد شخصیت اصلی داستان با تهدید مواجه میشود. کریستوفر تصمیم میگیرد معمای قتل را به سبک کارآگاه مورد علاقهاش شرلوک هلمز، حل کند. اتفاقات بعد از این ماجرا، رمانی خنده دار و گزنده را میآفریند که در تصویر سازی شخصی که موهبت و مصیبتش ذهنی است که معنی همه چیز را به صورت عینی و ظاهری درک میکند، بسیار موفق عمل میکند …
خلاصه کتاب حادثهای عجیب برای سگی در شب
ساعت ۱:۱۲ صبح بود که پدر به ادارهی پلیس رسید. من او را تا ۱:۲۸ صب حندیدم اما میدانستم آنجاست چون صدایش را میشنیدم. داشت فریاد میزد: من میخواهم پسرم را ببینم و اصلا چرا او زندانی شده؟ و البته که من حسابی عصبانیام. و بعد شنیدم پلیس به او میگوید آرام باشد. بعد مدت زیادی هیچ چیزی نشنیدم. در ساعت ۱:۲۸ صبح پلیس در سلول را باز کرد و به من گفت کسی به دیدنم آمده. بیرون آمدم. پدر در راهرو ایستاده بود. دست راستش را بلند کرد و انگشتهایش را مثل بادبزن باز کرد. من دست چپم را بلند کردم و انگشتانم را مثل بادبزن باز کردم و گذاشتیم انگشتان و شستهایمان با هم تماس پیدا کند. ما این کار را میکنیم چون گاهی پدر میخواهد
مرا بغل کنند، اما من دوست ندارم مردم را بغل کنم، بنابراین در عوض این کنار را میکنیم و این یعنی او مرا دوست دارد. بعد پلیس به ما گفت دنبال او در راهرو به اتاق دیگری برویم. در اتاق یک میز بود و سه صندلی. به ما گفت در طرف دورتر به میز بنشینیم و خودش در طرف دیگر نشست. روی میز یک ضبط صوت بود و پرسیدم آیا قرار است با من مصاحبه شود و او میخواهد مصاحبه را ضبط کند؟ او گفت: فکر نمیکنم نیازی به این کار باشد. او یک بازپرس بود. این را فهمیدم چون یونیفورم نپوشیده بود. در ضمن بینی پر مویی داشت. مثل این بود که دو موش خیلی کوچک در سوراخهای بینیاش پنهان شده باشند. او گفت: من با پدرت صحبت کردهام و او میگوید که تو
نمیخواستی پلیس را بزنی. من هیچ چیزی نگفتم چون این یک سؤال نبود. او گفت: تو میخواستی پلیس را بزنی؟ من گفتم: بله. او چهرهاش را در هم برد و گفت: اما تو که نمیخواستی به پلیس آسیب برسانی؟ در این مورد فکر کردم و گفتم که نمیخواستم به پلیس آسیب برسانم. فقط میخواستم مرا لمس نکند. بعد او گفت: تو میدانی زدن پلیس کار غلطی است، نمیدانی؟ گفتم: میدانم. او چند دقیقه ساکت بود، بعد پرسید: کریستوفر، تو سگ را کشتی؟ من گفتم: من سگ را نکشتم. او گفت: تو میدانی دروغ گفتن به پلیس غلط است و اگر این کار را بکنی به دردسرهای زیادی دچار میشوی؟ من گفتم: بله. او گفت: پس تو میدانی چه کسی سگ را کشت؟ من گفتم: نه. او گفت: داری …
- انتشار : 27/12/1403
- به روز رسانی : 27/12/1403