رمان در دل فریب خوردگان
عنوان | رمان فرزندان تاریکی: در دل فریبخوردگان (جلد سوم) |
نویسنده | مارگارت پیترسون هدیکس |
ژانر | علمی تخیلی، ادبیات معاصر، ادبیات کودک و نوجوان، ادبیات داستانی |
تعداد صفحه | 122 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان فرزندان تاریکی: در دل فریب خوردگان (جلد سوم) اثر مارگارت پیترسون هدیکس به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
“نینا ایدی” یک فرزند سوم و طبق قوانین دولت غیر قانونی ست. بهترین دوستش به او خیانت کرده و حالا او از همه جا بی خبر، به اتهام فریب پلیس جمعیت، سردرگم و دل شکسته در زندان است. اکنون سر یک دوراهی است ؛ یا باید جاسوسی سه کودک هم بندش را بکند و آن ها را وادار کند تا اعتراف کنند که فرزند سوم هستند یا باید زیر بار همکاری با پلیس جمعیت نرود و عاقبت آن را که مرگ است به جان بخرد. خائن بودن یا به هر قیمتی زنده ماندن، انتخاب دشواریست …
خلاصه رمان دل فریب خوردگان
نینا خداخدا کنان دسته کلید را زیر آستین دست چپش سراند و تا بازویش بالا فرستاد، تا جایی که دسته کلید سر جایش بماند. نوک کلیدها بازویش را اذیت میکرد؛ اما حسی نبود که خیلی ناخوشایند باشد. او را بیدار میکرد. من کلید دارم. من غذا دارم. من بیست و چهار ساعت وقت دارم. من نقشه دارم. مرد پرنفرت دوباره به اتاق آمد. نینا اصلا نمیدانست چه مدت از رفتنش گذشته. شاید نینا ساعتها آنجا نشسته و با کلیدهای توی آستینش ور رفته بود. مرد منفجر شد: باورم نمیشه! مک… حالا یکی دیگه رو گذاشتم پیش مک بمونه تو رو برمیگردونم به سلولت بیا میخوام هر چه سریعتر برگردم اینجا.. نینا ایستاد و سنگینی گونی غذایی که دور
کمرش بسته بود و نیشگون هر کلید دور بازویش را احساس کرد تا جایی که جرئت داشت، آهسته میز را دور زد و به سمت مرد پر نفرت رفت. مرد بازویش را چسبید _خوشبختانه بازوی راستش را_ و او را کشید. وقتی به دری رسیدند که از راهروی باشکوه به بخش دیگر زندان میرفت، مرد گفت: عجب دنیاییه! نینا نفسش را نگه داشت. یعنی حالا مرد میفهمید که به کلیدهای مک احتیاج دارد؟ نه… داشت کلیدهای خودش را از جیب کتش بیرون میآورد. کلیدی را در قفل فرو کرد و این ور و آن ورش کرد و تمام مدت زیر لب حرفهای نامفهوم زد: مک مرد خوب و صادقیه. خودش بچه داره… نمیدونم چرا… به در دیگری رسیدند مرد بعد از توقفی کوتاه،
این یکی در را هم باز کرد. پایین پلهها از در دیگری گذشتند. در تمام مسیر، مرد نینا را به جلو هل میداد. نینا داشت دوباره جرنت نفس کشیدن پیدا میکرد. بعد به در سلول نینا رسیدند. مرد پرنفرت ایستاد و به دسته کلیدش خیره شد. غرغرکنان گفت: بخشکی شانس! این یه دونه کلید رو گم کردم باید به خاطرش برگردم. به سمت دری که از آن آمده بودند، نگاهی انداخت. انزجار و بی صبری به وضوح در صورتش پیدا بود. نینا حس کرد میتواند ذهنش را بخواند: حالا باید تمام راه رو برگردم طبقهی بالا، این دخترهی حال به هم زن رو هم با خودم ببرم و بعد برگردم اینجا تو این لجنزار. بله، حتما همین فکر را در سر داشت. حتی یک پایش را هم …
- انتشار : 27/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403