رمان یک هلو و هزار هلو
عنوان | رمان یک هلو و هزار هلو |
نویسنده | صمد بهرنگی |
ژانر | ادبیات داستانی، ادبیات معاصر، ادبیات کودک و نوجوان |
تعداد صفحه | 15 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان یک هلو و هزار هلو اثر صمد بهرنگی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
کتاب یک هلو و هزار هلو نوشته صمد بهرنگی، زندگی درخت هلوی زیبا و کوچکی را روایت میکند که به بار نمینشیند و صاحبش تصمیم میگیرد او را با اره قطع کند …
خلاصه رمان یک هلو و هزار هلو
گوش کنید.. خوب گوشهایتان را باز کنید که درخت هلوی کوچکتر میخواهد حرف بزند. دیگر صدا نکنید ببینیم درخت هلوی کوچکتر چه میگوید مثل این که سرگذشتش را نقل میکند. “ما صد تا صد و پنجاه تا هلو بودیم و توی سیدی نشسته بودیم باغبان سر و ته سبد و کنارههای سبد را برگ درخت مو پوشانده بود که آفتاب پوست لطیفمان را خشک نکند و گرد و غبار روی گونههای قرمزمان ننشیند. فقط کمی نور سبز از میان برگهای نازک مو داخل میشد و در آنجا که با سرخی گونههایمان فانی میشد. منظرهی دل انگیزی درست میکرد. باغبان ما را صبح زود آفتاب نزده چیده بود. از این رو تن همهمان خنک و مرطوب بود. سرمای شبهای پاییز هنوز توی تنمان بود و گرمای کمی
از برگهای سبز میگذشت و تو میآمد به دل همهمان میچسبید. البته ما همه فرزندان یک درخت بودیم هر سال همان موقع باغبان هلوهای مادرم را میچید، توی سبد پر میکرد و میبرد به شهر. آنجا میرفت در خانهی ارباب را میزد سبد را تحویل می داد و به ده برمیگشت. مثل حالا داشتم میگفتم که ما صد تا صد و پنجاه تا هلوی رسیده و آبدار بودیم از خودم بگویم که از آب شیرین و لذیذی پر بودم پوست نرم و نازکم انگار میخواست بترکد. قرمزی طوری به گونههایم دویده بود که اگر من را میدیدی خیال میکردی حتما از برهنگی خودم خجالت میکشی مخصوصاً که سر و برم هنوز از شبنم پاییزی تر بود. انگار آب تنی کرده باشم. هستهای درشت و سفتم در فکر زندگی تازهای بود.
بهتر است بگویم خود من به زندگی تازهای فکر میکردم هستهی من جدا از من نبود. باغبان من را بالای سبد گذاشته بود که در نظر اول دیده شوم شاید به این علت که درشت تر و آبدارتر از همه بودم البته تعریف خودم را نمیکنم هر هلویی که مجال داشته باشد رشد کند و بزرگ شود و برسند. درشت و آبدار خواهد شد مگر هلوهایی که تنبلی میکنند و فریب کرمها را میخورند و به آنها اجازه میدهند که داخل پوست و گوشتشان بشوند و حتی هستهشان را بخورند. اگر همانطوری که توی سبد نشسته بودیم پیش ارباب میرفتیم ناچار من قسمت دختر عزیز دردانهی ارباب میشدم. دختر ارباب هم یک گاز از گونهام میگرفت و من را دور میانداخت. آخر خانهی ارباب مثل خانهی …
- انتشار : 23/11/1403
- به روز رسانی : 26/11/1403