رمان عطر خوش مرگ
دانلود رمان عطر خوش مرگ نوشته نویسنده آریاگا خوردان pdf بدون سانسور
عنوان اثر: عطر خوش مرگ
پدید آورنده: آریاگا خوردان
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 164
معرفی کتاب عطر خوش مرگ
عطر خوش مرگ" داستانی است سرشار از فریب و خشونت که با قتل ناراحت کننده ی یک دختر جوان در یک روستای کوچک مکزیکی آغاز می شود. اوایل صبحی در یک زمین خالی از سکنه، "رامون کاستانوس" با جسد مرده "آدلا"، دختر جوان و دوست داشتنی روبرو می شود که تاکنون تنها از دور او را می شناخته و ارتباطی با او نداشته است. اما در عرض کمتر از نیم ساعت...
خلاصه رمان عطر خوش مرگ
عاقبت رامون کاستانیوس، بعد از کلی تقلا، کلمهای پیدا کرد که وصف حالِ دلآشوبهای بود که از دیروز به جانش افتاده بود.
زیرلب گفت «آچمز.»
تُرکوآتو گاردُنیو و خاسینتو کروز، هر دو غرق در نجواهای مستانهی خود، با هم سر بلند کردند.
تُرکوآتو جویدهجویده پرسید «چ… چی؟»
رامون جواب داد «هیچی.»
بقیه هم با چشمهای مات نگاهش کردند و دوباره شروع کردند به پچپچ کردن. رامون، اینبار آنقدر یواش با خودش، تکرار کرد «آچمز.» که هیچکس صدایش را نشنید.
اصلاً خودش هم معنی «آچمز» را نمیدانست؛ بااینحال، در یک رمان کابویی خوانده بود که قهرمان قصه، که تحت محاصرهی قوم آپاچیها بوده، رو به رفقایش کرده و داد زده بوده «آچمزمون کردهند.» رامون آخرِ آن داستان را یادش نمیآمد ولی این عبارت را که وصف حالِ مخمصهی آدمهای قصه بود، پیش خودش نگه داشته بود و از آن به بعد، خودش هم در وصف گرفتاریهایش از آن استفاده میکرد.
خودش را کابویی در محاصرهی آپاچیها تصور و بدجوری با خودش فکر میکرد، «آچمز شدهم.» بااینحال، آچمزتر هم شد وقتی هفت صبح، که بیخواب پشت پیشخان ایستاده بود و مجبور بود خلبازیهای دوتا مست را تحمل کند، که ذهنش آشفتهی رابطهای عاشقانه با جسدی بود که ناچار باید انتقام خونش را میگرفت، دید ناتالیو فیگوئروآ دارد میآید طرف مغازهاش.
تلاشش برای قایم شدن پشت قفسهها و پنهان ماندن از چشم پیرمرد بیثمر بود، چون کسی که ناتالیو در آن وقت صبح دقیقاً داشت به او نگاه میکرد خودش بود.
پیرمرد رسید دمدر مغازه و زیرلب «صُ بهخیر»ی گفت. تُرکوآتو و خاسینتو سر برگرداندند و همانطور که داشتند به جایش میآوردند، از سرجایشان بلند شدند. رامون، که چشمهای پُفکردهاش حکایت از مستیِ شبانهاش داشت، با سر تکان دادنِ خجولانهای جواب احوالپرسیاش را داد. ناتالیو فیگوئروآ، هر دو دست در جیبِ شلوار، ولو شد روی یک صندلی و شروع کرد به ورانداز کردنِ قفسهها و انگار مانده بود چه بخرد.
تُرکوآتو و خاسینتو دوباره سرجایشان نشستند. ناتالیو به چشم رامون پیرتر از دیروز میآمد. انگار اگر به پیرمرد کوچکترین دستی میزدی، دو تا میشد و در هم میشکست.
رامون حوصلهی حرف زدن با او و کس دیگری را نداشت؛ تنها فکروذکرش تختخواب بود و سه روز خوابِ یکنفس.
ناتالیو که بنا داشت او را برای صبحانه به خانهاش ببرد تا بتواند تنهایی با او حرف بزند، پرسید «صبحونه خوردهای؟»
رامون محکم جواب داد «آره.»



دیدگاه کاربران