دانلود رایگان کتاب مواظب باش چه آرزویی میکنی اثر آر. ال. استاین
دانلود کتاب مواظب باش چه ارزویی می کنی اثر آر. ال. استاین به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سامانتا مشهور به سم بسیار خشمگین و ناراحت بود و اصلا دلش نمیخواست که به خانه رود. به این موجب با دوچرخه خود در زیر باران برای رفتن به مدیسون خلاف سمت خانه اش رکاب زد و به جنگل جفرز رسید. او داخل آن جنگل به زنی مرموز و شگفت آور برخورد که خویش را با نام کلاریسا معرفی نمود و به جای لطف بزرگی که سام در حق او نمود. پیشنهاد داد که سام سه عدد آرزو نماید تا او آرزوی وی را برآورده سازد. ولی سام در ذکر کردن آرزوهای خود دقت نکرد و درگیر داستان ها و اتفاقات وحشتناکی شد …
خلاصه کتاب مواظب باش چه آرزویی می کنی
فهمیدم که او دیوانه است. به آن چشمان سیاه خیره شدم آب از موهایش، از دو طرف صورت رنگ پریدهاش به پایین می چکید. حتی با وجود آستین های بادگیرم میتوانستم سرمای دستانش را حس کنم. من بیست دقیقهی تمام وسط باران با یک دیوانه راه میرفتم. زن، در حالی که صدایش را پایین میآورد، گویی نمیخواست کسی حرفش را بشنود تکرار کرد: سه آرزو. گفتم: نه ممنون دیگه واقعاً باید برم خونه. دستم را از دستش بیرون کشیدم و به سمت دوچرخه ام برگشتم. زن تکرار کرد: من سه آرزوت رو برآورده میکنم هر آرزویی که
داشته باشی برآورده میشه. او کیف بنفشش را جلوی رویش گرفت و با دقت چیزی را از آن بیرون کشید. آن چیز، گویی شیشهای به رنگ سرخ درخشان و به اندازه یک گریب فروت بزرگ بود گوی علیرغم تاریکی اطرافمان میدرخشید در حالی که با دستم آب رااز روی صندلی دوچرخه پاک میکردم گفتم: لطف داری اما من الان هیچ آرزویی ندارم. زن به اصرار گفت: خواهش میکنم، بذار به خاطر مهربونیت کارت رو جبران کنم. او با یک دست گوی سرخ درخشان را بالا گرفت دستش کوچک و به بی رنگی صورتش بود و انگشتانی استخوانی
داشت: واقعاً میخوام کارت را جبران کنم. گفتم: مادرم نگران میشه. به بالا و پایین خیابان نگاهی میانداختم. هیچکس در دیدرس نبود. اگر این زن خطرناک میشد. هیچ کس نبود که جان مرا از دست این دیوانه حفظ کند. در این فکر بودم که چقدر دیوانه است ممکن بود خطرناک باشد؟ با شرکت نکردن در بازیش، با آرزو نکردن داشتم عصبانی اش میکردم؟ زن که شک را در چشم هایم خوانده بود، گفت: این شوخی نیست آرزوهات برآورده میشه قول میدم چشمهایش را تنگ کرد و گوی سرخ ناگهان بیشتر درخشید. -اولین آرزوت رو بکن، سامانتا …