رمان اعتراف
عنوان | رمان اعتراف |
نویسنده | کالین هوور |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 195 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان اعتراف اثر کالین هوور به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
کتاب “اعتراف” کالین هوور یازدهمین رمان این نویسنده نامدار به شمار میآید. زبان “هوور” ساده و پر از توصیفات است که در ترکیب با نحوهی نگارش خاص و استفاده از زبان رسمی و محاوره در کنار هم، چنین نوشتههای دلنشینی را میسازد و بیشتر کارهایش در سبک «واقعگرایی» و ژانر «عاشقانه» قرار میگیرند. او نویسندهای است که مدرن مینویسد و در هیاهوی این مدرنیته، ارتباطات عاطفی بین انسانها را با نگارشی خاص به تصویر میکشد.
در کتاب اعتراف، خانم «اوبرن رید» که تمام زندگیاش برنامه ریزی شده و بر اساس حساب و کتاب است برای به دست آوردن یک موقعیت شغلی وارد استودیوی دالاس میشود. صاحب این استودیو آقای خوشتیپی به نام «اوون جنتری» است. اوبرن به هیچ عنوان قصد ندارد که دلباختهی این آقا شود، آن هم مردی با یک گذشتهی مرموز! او تلاش میکند که اوون را نادیده بگیرد، اما در نهایت شکست میخورد. حالا این راز اوون است که رابطهی آنها را تهدید میکند و تنها امید اوون این است که با یک اعتراف خودش را نجات دهد: “به همهی نقاشیها نگاه میکنم و متوجه میشوم که کنار هر نقاشی یک اعتراف قرار دارد. با تعجب میپرسم: «همهی این اعترافها از انسانهای واقعی است ؟ همه را میشناسی ؟» سرش را تکان میدهد و به سمت در میرود. «تمام آنها متعلق به افراد ناشناسی هستند که اعترافات خود را از شکاف در داخل میاندازند و من با الهام گرفتن از آنها نقاشی میکشم.» به سمت نقاشی بعدی میروم. بدون آنکه نقاشی را نگاه کنم اعتراف را میخوانم. هیچوقت اجازه نمیدهم کسی مرا بدون آرایش ببیند ، از روزی میترسم که بمیرم و به هنگام تشییع جنازه چهرهام بدون آرایش باشد، البته یقین دارم که سوزانده میشوم زیرا لغزشهای زیادی داشتهام و مطمئنم که بعد از مرگم نیز دامنگیرم میشوند.”
اوبرن ، دل به دریا میزند و کنترل امور را به احساساتش می سپارد، اما درمییابد که اوون در حال پنهان کردن رازی بزرگ است. گذشتهی تاریک اوون بر زندگیاش سایه افکنده و همهی چیزهایی را که اوبرن دوست دارد، تهدید میکند. تنها راهی که اوبرن میتواند به روال عادی برگردد، این است که اوون را از زندگی خود حذف کند. اما آیا او میتواند این کار را انجام دهد؟ برای پی بردن به پاسخ این سوال کتاب اعتراف کالین هوور را بخوانید!
کالین هوور رمان اعتراف را در سال ۲۰۱۵ نوشت که علاوه بر قرار گرفتن در لیست پُر فروشترینهای نیویورک تایمز، توانست جایزهی بهترین کتاب از نگاه خوانندگان «گودریدز» را نیز به دست آورد ، از اوایل سال ۲۰۱۷ نیز سریالی از روی این رمان عاشقانه با بازی «کتی لکرک» و «رایان کوپر» ساخته شده است.
خلاصه رمان اعتراف
از در ورودی بیمارستان رد می شوم و می دانم که این آخرین بار است. داخل آسانسور، دکمه ی شماره ی سه را می فشارم. آخرین لحظات نورانی بودنش را نگاه می کنم. آسانسور در طبقه ی سوم متوقف می شود. به پرستار لبخند می زنم، دلسوزی نهفته در چهره اش را برای آخرین بار می بینم. از مقابل اتاق تدارکات و استراحت کارکنان برای آخرین بار رد می شوم. به مقابلم خیره می شوم و راهم را به سمت انتهای سالن پیش می گیرم و با جسارت تمام، به آرامی انگشتانم را بر در می کوبم و منتظر می شوم تا آدام برای آخرین بار مرا به اتاق اش دعوت کند. «بیا داخل.» صدایش سرشار از امید است. چیزی که من از آن سر در نمی آورم. به پشت روی تخت اش دراز کشیده است. وقتی مرا می بیند با لبخند گرمی از من استقبال می کند و می خواهد به او ملحق شوم.
نرده های کنار تخت پایین هستند، به آرامی کنارش دراز می کشم و دستم را دور سینه اش حلقه می کنم و پاهایمان را در هم گره می زنیم. صورت ام را زیر گردنش گم می کنم، البته در جستجوی گرمایی که نیست. بدنش سرد است. تکانی به خودش می دهد و در وضعیت همیشگی مان قرار می گیریم، طوری که بازوی چپش زیر سر من و بازوی راستش روی من قرار دارد و مرا به سمت خودش می کشد. کمی بیشتر از همیشه طول می کشد تا احساس راحتی کند. با هر حرکت کوچکی که می کند، سریعتر نفس می کشد. تلاش می کنم به روی خودم نیاورم، اما سخت است. از بیشتر شدن ضعف بدنش آگاهم، بی رنگ و روح شدن پوست و لرزش را در صدایش حس می کنم. هر روز وقت ملاقات، می بینم که از من دور تر می شود و کاری از من بر نمی آید.
همواره در چنین شرایطی کاری از دست کسی بر نمی آید، جز نگاه کردن. شش ماه است که یکدیگر را می شناسیم و امروز این خط پایان ماست. البته همه ی ما برای معجزه دعا کرده ایم اما این بار از آن معجزه هایی که در زندگی عادی اتفاق می افتند، خبری نیست. چشمانم را می بندم و لبهای سرد و بی روح آدام را روی پیشانی ام حس می کنم. به خودم می گویم گریه نکن، اگرچه می دانم محال است، اما باید حداقل تلاشم را بکنم که اشکهایم جاری نشوند. آدام به آرامی نجوا می کند: «غمگینم.» با توجه به موقعیتی که در آن هستیم، حرفهایش کمی نامربوط است، اما باز هم آرامم می کند، قطعا نمی خواهم غمگین باشد اما اکنون همین غمگین بودنش را نیز احتیاج دارم. می گویم: «من هم همین طور.»
ملاقات های چند هفته ی اخیرمان توأم با گفتگو و لبخند بود و مهم نبود که چقدر نقش بازی می کنیم. حالا هم نمی خواهم این ملاقات نیز تفاوتی با دیگر ملاقت هایمان داشته باشد، اما دانستن این که امروز ملاقات آخر است، خنده را به ما زهر کرده است. دلم می خواهد پا به پایش گریه کنم و بگویم که این بی انصافیست اما حاصل این کار چیزی جز کدر کردن این خاطره نیست. وقتی که دکترها در پورتلند او را جواب کردند، خانواده اش تصمیم گرفتند او را به بیمارستانی در دالاس منتقل کنند. البته نه به این خاطر که به دنبال معجزه بودند بلکه به این دلیل که تمام خانواده ی او در تگزاس زندگی می کردند و فکر می کردند اگر نزدیک برادر و دوستانش باشد، حال او بهتر می شود. یک سال قبل آدام و خانواده اش به پورتلند آمده بودند، درست دو ماه پیش از آشناییمان.
تنها شرط آدام برای انتقالش به تگزاس این بود که من هم کنارش باشم. این جدالی بود برای راضی کردن هر دو خانواده، اما این آدام بود که همیشه می گفت کسی که قرار است بمیرد من هستم و من می گویم که چه کسی باید با چه کسی در چه زمانی باشد. پنج هفته از آمدنم به دالاس می گذرد و هردومان دیگر علاقه ای به خانواده ها نداریم. به من ابلاغ شده بود که باید فوری به پورتلند بازگردم در غیر این صورت خانواده ام برای این خروج طولانی مدت جریمه خواهند شد. اگر این طور نبود احتمالا خانواده ام اجازه می دادند که بیشتر بمانم اما افسوس که خانواده ام پایبند به قوانین اند. امروز پرواز دارم، و هر دو خسته از قانع کردن خانواده ام برای ماندنم هستیم. البته این را به آدام نگفتم و هرگز نخواهم گفت اما دیشب پس از خواهش های بسیار مادرش لیدیا، آب پاکی را روی دستم ریخت. «ببین آبورن، تو پونزده سالته. فکر میکنی هر حسی که به پسرم داری واقعیه. اما تا یک ماه دیگه همه ی این حس و حال از سرت می افته. ماهایی که از بدو تولد عاشقشیم، برای نبودش تا آخر عمرمون زجر خواهیم کشید اما تو نه. اون فعلا به ما نیاز داره نه تو.»
- انتشار : 21/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403