دانلود رایگان رمان غیث اثر مستانه بانو
دانلود رمان غیث اثر مستانه بانو به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچوقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصهی اما و اگرهاییه که خیلیها به سادگی از روش رد شدن. گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن، اما تعداد انگشتشماری بودن که میون شایدهای زندگیشون تأمل کردن و اون چیزی رو که میخواستن به دست آوردن، در قصهی «غیث» قرار است با چهار شخصیت اصلی همراه شویم. بعضیها تأمل کردن و بعضیها رد شدن …
خلاصه رمان غیث
چشم از ساختمانی که دخترکی پشت پنجره تاریک اتاقش به ایوان ساختمان سرایداری خیره مانده بود گرفت. خندید و رو به پدرش گفت: کلی حرفه بابا… چند ساعته که تموم نمیشه! بالاخره قدم برداشت و با تعجب به پاهای لرزانش زل زد. وزنه از پایش برداشته شده بود چه بود آن وزنهای که پایش را قفل زمین کرده بود؟! متوقف نشد و تا روبه روی پدرش پیش رفت. آرام نشست و چای پدرش را مقابلش روی زمین نهاد و سپس توتهای ریز و خشک را کنار آن قرار داد سینی را بلند کرد و استکان خود را از روی آن برداشت و همزمان سینی را گوشهی دیوار تکیه داد نردههای چوبی دورتادور ایوانشان نگاهش را به آن سو کشید گفت: چقدر فرسوده
شدن باید یه دستی بهشون بکشم.. فیروز علی اما نگاهش به چهره پسرکش خیره مانده بود و چپقی که گوشه لبش خودنمایی میکرد. -سالها گذشته بابا، فرسودگی با دست به سر و رو کشیدن ترمیم نمیشه… مثل قلبهای فرسوده شده از… سکوت کرد و نگاه غیث به چشمان براق پدرش خیره ماند. برای بودن با پدر و مادرش سال های زیادی را از دست داده بود و زمان کمی آن ها را کنار خود داشت، راست میگفت پدر که قلب مچاله شده بازسازی نمیشد به زانو خود را به سمت نرده ها کشید و بر آن تکیه زد. نزدیک پدری نشسته بود که رودر رویش به دیوار تکیه داشت. نگاهش باز بالا آمد، همانجا که باعث و بانی مچاله شدن قلب خود و پدر و مادرش
شده بود. -تعمیرشون میکنم بابا… فیروز علی چرخید و چشم در چشم پسر دوخت و گفت: چی کارشون میکنی با تبر میزنی می شکنی و میندازی دور؟! خیرگی نگاهش را از ساختمان و پنجرهی خاص عمارت گرفت و چشم به استکان چای دوخت. -درستشون میکنم، نگران نباش… پیرمرد چپقش را که نفسهای آخر را بیرون میداد از کنار گونهاش برداشت و زانویش را از زیر آرنجش آزاد کرد دست دراز شده اش را به سمت کاسهی توت خشک برد و گفت: من بهت اعتماد دارم… تو تنها کسی هستی که تو این دنیا چشم بسته بهش اعتماد دارم. لبخندی محو برگوشه لبهای مرد جوان نشست و او نیز دستش را برای برداشتن استکان چایش دراز کرد …