دانلود رایگان رمان این حقم نیست اثر شادی جمالیان (آنالیا)
دانلود رمان این حقم نیست اثر شادی جمالیان (آنالیا) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
مریم و سحر که در پرورشگاه بزرگ شده اند اکنون به سن ۱۸ سالگی و قانونی رسیده اند مجبور هستند پرورشگاه را ترک کنند، مسئول پرورشگاه برای آنها معرفی نامه می فرستد تا در یک شرکتی کار کنند و پانسیون برای زندگی، بعد از رفتن به شرکت و آشنایی آنها با افراد جدید زندگیشان دستخوش حوادث می شود و …
خلاصه رمان این حقم نیست
چند روزی بود که مشغول شده بودم، دیگه تو کارم جا افتاده بودم و بیشتر کارها رو من انجام می دادم و عاطفه فقط نظارت می کرد… به بحث های هر شب سحر و خانم کمالی هم عادت کرده بودم. همه می دونستن سحر موندنی نیست مخصوصا که ظاهرش هم عوض شده بود و دیگه مثل ماها ساده نبود، صورتش رو پشت خروارها آرایش قایم می کرد و موهاشم رنگ موهای من کرده بود. نمی تونستم باور کنم با کار کردن تو فروشگاه انقدر در آمد داره که میتونه هر شب با دست پر برگرده پانسیون.
وقتی فهمید گوشی خریدم فقط بهم تبریک گفت و شماره ام رو ازم گرفت و گفت شاید یه وقتی لازمش بشه. ساعت دوازده و نیم بود… عاطفه کش و قوسی به تنش داد و با هم به سمت آبدارخونه که محل خوردن نهارمون بود رفتیم. یلدا و نیازی هم اومده بودن نمیتونستم مثل همه نسرین صداش کنم… از همکارای مردمون هم آقای حسینی و کسری باهامون نهار می خوردن… حسینی خیلی شوخ بود اما کسری همیشه تو خودش بود. عاطفه و یلدا در مورد مراسم عروسی عاطفه حرف میزدن و نیازی هم
هر از گاهی سری تکون می داد و بیشتر حواسش به کسری بود… تا حالا دیده بودم خیلی سمت کسری میره اما دقیقا نمی دونستم چرا گرچه به من هم ربطی نداشت… بعد از نهار بازم به اتاق هامون برگشتیم و همه تو قالب همون کارمندا فرو رفتن و دیگه مریم و عاطفه و نسرین و يلدا نبودن. آخر هفته بود و ساعت دو کارمون تموم شد. روز آخر اومدن عاطفه شنبه بود… موقع رفتن نیازی گفت صبر کنم و منم با عاطفه خداحافظی کردم و موندم وقتی چندتا کارمندا رفتن نیازی همه رو تو اتاقش جمع کرد و
گفت: شنبه روز آخر بودن خانم سماواته… میخوام براش یه گودبای پارتی بگیریم، حسینی خنده ای کرد و گفت دی جی هم میارین؟ اخم های نیازی رفت تو هم و ادامه داد: با آقای رسولی مدیر عامل شرکت صحبت کردم، قراره که با هم شام بخوریم. تا با خانم سماوات خداحافظی کنیم هرکس سری تکون داد و حرفی زد اما همه مشخص بود موافقن … فقط این وسط من مشکل داشتم نمی تونستم دیر برم پانسیون… وقتی همه رفتن من هنوز تو اتاق نیازی مونده بودم. -خانم نیازی. -جانم مریم. میشه من نیام؟
رمان خیلی قشنگی بود