رمان رز سفید، جنگل سیاه
عنوان | رمان رز سفید جنگل سیاه |
نویسنده | اوین دمپسی |
ژانر | تاریخی، ادبیات داستانی |
تعداد صفحه | 387 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان رز سفید، جنگل سیاه: عاشقانهای از دل جنگ جهانی اثر اوین دمپسی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
حول محور زندگی دختری آلمانی بنام فرانکا و رابطهی احساسی و پر شورش با سربازی آمریکایی، در کشور آلمان و در بستر جنگ جهانی دوم میگذرد. داستان در سایه های جنگ جهانی دوم آغاز میگردد، زمانی که اعتماد به غریبهها به بزرگترین خطر تبدیل میشود. در دسامبر ۱۹۴۳ در سال های قبل از ظهور هیتلر، کلبهی تابستانی خانواده گربر پر از خنده بود. اکنون، در حالی که تودههای ضخیم برف مانند پتویی روی جنگل سیاه قرار دارد، فرانکا گربر که مخالف هیتلر است، تنها و ناامید است. شور و شقاوت سرزمین مادری او را فرا گرفته است، پدر و برادرش را با خود برده و او را بدون هیچ دلیلی برای زندگی رها کرده است اما زمانی که یک خلبان بیهوش را پیدا میکند وضعیت متفاوت میشود …
خلاصه رمان رز سفید، جنگل سیاه
روزها از پی هم میرفتند. مرد اکثر اوقات روز را در هذیان ناشی از مصرف مورفین میگذراند و خیلی باهم صحبت نمیکردند. روز سوم کمی از بی حسی بدنش کاسته شد دردش در حال کاهش بود و فرانکا آخرین تزریق مورفین را آن روز صبح برایش انجام داده بود. ساعت دوی بعد از ظهر بود. در اتاق مرد بسته بود، اما فرانکا فکر کرد او هم صدای برنامههای رادیوییای را که گوش میکند میشنود؛ برنامههایی که سوسیالیست های ملی تحریمشان کرده بودند اگر او تا این حد وفادار بود چرا هیچ اعتراضی نکرد؟ کار فرانکا غیرقانونی بود و اینکار کافی بود تا او را به زندان بیندازد روی صندلی گهوارهای نشست اما نمیتوانست از آنچه مرد در خواب گفته بود بگذرد،
آنچه شنیده بود اگر او از اعضای لوفت وافه بود، حتی یک جاسوس، از او میخواست در شهر با کسی تماس بگیرد. حتی اگر راستش را گفته بود و نگران بود گشتاپو از مأموریتش باخبر شود باید به کسی خبر می داد مطمئناً کسی در بیرون بود که دوست داشت بداند این مرد مرده یا هنوز زنده است کتاب را روی پایش گذاشت و چشمانش را از فرط کلافگی مالید. چند تکه چوب در شومینه گذاشت و همان طور که شعلهای آتش چوب در شومینه گذاشت و همانطور که شعلههای آتش میبلعیدند، چند ثانیه تماشایشان کرد. به نظر تنها یک کار بود که باید انجام میداد. زمانی که فرانکا در را گشود مرد بیدار شده و به سقف زل زده بود. «باید بهت بگم من کیام.
اگه همون کسی باشی که میگی، پس حتماً ازم متنفر میشی و یک یا دو هفته دیگهای که مجبوریم با هم سپری کنیم خیلی مشکل میشه اما باید بگم شایدتو هم سفره دلت رو برام باز کردی. -خانوم، نیازی به صحبت های بیمورد نیست. هرچی کمتر در مورد هم بدونیم بهتره. من خیلی از کاری که برام انجام دادی ممنونم, اما اجازه نمیدم مأموریتم رو به خطر بندازی. چه مأموریتی؟ به مأمور لوفت وافه وسط کوهستان جنگل سیاه توی زمستون چه مأموریتی داره؟ به نظرم تو به اشتباه اینجایی و فکر میکنم میخوای به محض اینکه بهتر شدی فرار کنی. این موضوع به خودت مربوطه، تا وقتی که امنیتم رو به خطر نندازی. مرد جا خورد. «من هیچ وقت کاری نمیکنم …
- انتشار : 23/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403