رمان شب سراب
رمان شب سراب رمان شب سراب

رمان شب سراب

دانلود با لینک مستقیم 7 2
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان شب سراب
نویسنده
ناهید پژواک
ژانر
عاشقانه، اجتماعی
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
887 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان شب سراب' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان شب سراب (جلد دوم بامداد خمار) اثر ناهید پژواک به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

این داستان روایتگر قصه‌ی عشقی اشتباه است روایت دلدادگی رحیم پسری شاگرد نجار به دختری از خانواده‌ی اشراف زاده است که بالاخره با اصرار و پافشاری خانواده‌ی او را مجبور به قبول این ازدواج می‌کند … شب سراب با یک راوی دیگر داستان بامداد خمار را تعریف می‌کند ...

خلاصه رمان شب سراب

دكان نجاري مشغول امروز درست یک ماه و نیم است که در این دكان نجاري مشغول کارم، فامیل انیس خانم است اوستا اوستای خوبی است، روز اول که آمدم صادقانه گفتم که اصلا نجاری بلد نیستم. پرسید: دوست داري ياد بگيري؟ -معلومه. اوستا: نه اینجوری جواب نده بگو دوست دارم نجاری یاد بگیرم، خنده ام گرفت: دوست دارم نجاری یاد بگیرم. -اهان این شد پس از امروز هر چه می‌بینی خوب دقت کن به ذهن بسپار اره و تخته هم میدهم تمرین کن  آن اره کهنه را هم ببر خانه تان شب ها هم بیکار نمان. -چشم اوستا. -گفتی اسمت چیه؟ -رحيم اوستا. نگاهی توی چشم‌ هایم کرد: خب رحیم

آقا فعلا من کار می‌کنم تو فقط نگاه کن. و اینچنین بود که من شاگرد نجاری شدم و چون که مزه بیکاری و سرگردانی را کشیده بودم از هیچ چیز گله نمی‌کردم اره دستم را برید صدایم در نیامد توی دکان از سرما یخ می‌کردم راضی بودم. ناهار توی دكان يك لقمه نان خالي مي‌خوردم خوشحال بودم و هر روز هزار بار خدا را شکر می‌کردم. اوستا کارش در و پنجره ساختن بود و من یواش یواش می‌توانستم تخته ها را اره کنم اما رنده کاری و میخ کاری را خودش می‌کرد. یکی از روزها اوستا جلوی در دکان نشسته بود چپق می‌کشید و رفع خستگی می‌کرد و من چوب بزرگی را اره می‌کردم، صدای

چرخ درشکه‌ای از پیچ کوچه بلند شد یواش یواش نزدیک شد نزدیکتر و از جلوی دکان گذشت. اوستا پکی به چپق زد و زیر لب گفت: پدر صلواتی! من به کار خودم مشغول بودم هنوز رویم آنقدر با اوستا باز نشده بود که همکلامش شوم و اوستا هم شاید هنوز قابلم نمی‌دانست که طرف خطابش قرارم دهد آن روز گذشت یک هفته بعد من صبح زود مثل هر روز دکان را باز کرده بودم و داشتم جلوي دکان را آب و جارو میکردم دیدم اوستا برخلاف همیشه و برخلاف اقتضا سنش بسرعت وارد دکان شد و جواب سلام مرا وسط دکان داد. آب را که پاشیدم دیدم همان درشکه باز هم از جلوي دکان ما گذشت ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پریسا
پریسا
2 سال قبل

تا اونجایی که من میدونم شب سراب جلد دوم بامداد خمار نیست بلکه تقلیدی از این رمانه

دیوان حافظ