رمان جان پناه

عنوانرمان جان پناه
نویسندهبیتا نگهبان
ژانررازآلود، معمایی، پلیسی، عاشقانه
تعداد صفحه1563
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان جان پناه اثر بیتا نگهبان به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

نغمه بهمنش نخبه ای است که با رها کردن تحصیلات خود از دانشگاه کمبریج تصمیم به بازگشت به ایران را می‌گیرد، پس از بازگشت به ایران با پیشنهاد مادرش به نوشتن برنامه ای امنیتی شبکه‌ای فوق سری کار خود را در شرکتی بسیار معتبر شروع می‌کند، تا اینکه روزی کیف نغمه دزدیده می‌شود و این سرآغاز داستان و ورود مردی مرموز به نام مهران به زندگی نغمه است، این آشنایی باعث سلسله اتفاقاتی می‌شود غافل از اینکه همه چیز آن طوری که به نظر می‌رسد نیست …

خلاصه رمان جان پناه

نشستم روی صندلی کنار تخت و چشم‌ هایم را روی هم گذاشتم. با این حال پریشان نه آمادگی رو در رو شدن با شهلا را داشتم نه ایرج، کاش جای تمام این کابوس ها کسی می‌آمد و کمی آرامش برایم می‌آورد. چیزی از جنس آغوش پروانه و علیرضا… از عشقی که من آخرین جا مانده اش بودم کاش کسی می‌نشست و ساعت ها برایم از این دو نفر می‌گفت. از صدایشان از عاشقانه هایشان و از همه آن چیزهایی که میشد باشد تا نبودشان نشود یک عمر حسرت… طاها در خواب ناله می‌کرد. احتمالاً داروی بی حسی داشت کم اثر می‌شد. رنگ پریده اش را گذاشتم به حساب آن که سردش شده و از روی

تخت کناری پتوی دیگری برداشتم کشیدم روی بازوی برهنه اش بی آن که بخواهم این چهره مظلوم داشت آن تصویر تمام قد از مردی که به دیوار شیشه‌ای اعتمادم لگد کوبیده بود پاک می‌کرد. چطور علی رغم تمام فریب‌ها و دروغ‌ها نمی‌توانستم از او متنفر باشم؟ چه طور نتوانستم بی اعتنا برگردم خانه پتو را بکشم روی سرم و بی خیال هر کس و هر چیز بخوابم و آرزو کنم که دیگر از این خواب سنگین بیدار نشوم؟ این چه دردی بود که ما را به هم پیوند می‌زد؟ که شده بود رشته‌ای نامرئی و وصل به جایی ته جانم.. چند تار مویی را که افتاده بود روی پیشانی عرق کرده‌اش کنار زدم، وقتی دوباره رسیدم

بیمارستان پرستار گفت بعد از تمام شدن عمل به بخش منتقل شده و کمیم تب داشته اما حالا این تنی که حسابی به عرق نشسته بود نشان می‌داد جریان جدیتر از کمی تب بوده است. رو کردم به پرستار جدیدی که برای چک کردن وضعیت طاها آمده بودو گفتم: خیلی عرق کرده طبیعیه اینطوری؟ با مهارت و لبخند محوی که به لب داشت دو تا سرنگ خالی کرد داخل سرم رو رنگ سرم زرد شد. -مگه تو همونی نیستی که پیداش کردی؟ مطمئنی از قبل همدیگه رو نمی‌شناختید؟ نه لبخند معنادارش را به خودم گرفتم و نه جمله پر کنایه اش جواب که ندادم خودش ادامه داد: نگران نباش بالاخره زخمش باز بوده …

دیدگاه کاربران درباره رمان جان پناه
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها