دانلود رمان همه ی من اثر زهرا زنده دلان
دانلود رمان همه ی من اثر زهرا زنده دلان با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سعید پسر جذاب و پولداری ست که عاشق دلناز شده، دختری که خانواده ای پر از مشکل دارد و چرخ روزگار طوری می چرخد که پدر سعید قصد تجاوز به او را می کند و در آخر سعید می ماند و دختری که عاشقش است و بخاطر دفاع از خودش، پدرش را کشته …
خلاصه رمان همه ی من
خوابیده ی پشت چشمم رو بیدار می کنه و داغی بیش از حدشون صورتم رو می سوزونه.نگاه پر دردی به سمتم می ندازه و با صدای گرفته ای می گه:
-بدبخت منم دلناز… منم که به اینجا رسیدم. جمله ی آخرش شروعی برای انفجار بغضم می شه، دستم رو بند بازوش می کنم و با هق هق لب می زنم.
-اینطوری نگو… توروخدا اینطوری نگو! توی حصارش گریه می کنم و خودمو خالی کنم، گریه می کنم و به معنای واقعی سبک می شم، گریه می کنم و هزار بار توی دلم به خودم لعنت می فرستم. دستام رو از شانه اش جدا می کنم و خیره توی چشم هاش می گم:
-منو… منو می بخشی عمران؟نگاه پر حرفش مهمون چشم های منتظرم می شه اما لباش تکونی نمی خوره، تکونی نمی خوره و قلبم هم به
تقلید ازش قصد اینکارو می کنه. دوباره لب های لرزونم متحرک می شن و با لحنی مظلوم می گم:
-عمران؟ توروخدا! منو می بخشی؟ من اون آدمو از زندگیم بیرون می کنم، بهت قول می دم. توروخدا منو می بخشی؟ چشم های نم دارش از صورتم دل می کنه و همزمان زیر لب و با لحنی قاطع می گه:
-نه! نمی تونم… اینکه یکی دیگه جای منو به آسونی
گرفت، اینکه حتی تا مرز این خواسته که منو فراموش کنیرفتی، یعنی تموم شده م برات! نمی تونم ببخشمت دلناز… نمی تونم… خیره و متعجب نگاهش می کنم و اون بی هیچ حرفی دست از بغل کشیدنم بر می داره، قدمی بر می داره و به سمت در خروج مسجد حرکت می کنه و من مات و شکست خورده رو به گرمای سوزان خورشید و دلگیری مشهود مسجد می سپاره.
به سختی سرمو برمی گردونم و رفتنش قلبم رو آتیش می زنه، دیگه منو نمی بخشه؟ خدایا دیگه منو نمی بخشه؟! بی رمق روی زمین می شینم، دیگه کارم از گریه کردن گذشته… یه چیزی بالاتر از گریه سراغم اومده، یه چیزی که به راحتی نمی تونم ازش فرار کنم، به راحتی نمی تونم از خودم جداش کنم،
مثل کوهی که آتش فشان شدیدیرو توی خودش جا داده و نه می تونه اجازه ی انفجار بده و نه می تونه اون حجم از آتیش و سنگ رو توی خودش
تحمل کنه، مثل ابری شدم که دائماً می باره و خبر بهش رسیده این باریدنت هیچ فایده ای نداره… هیچ فایده ای!
دستای بی جونم روی زمین تکیه گاهی برای بلند شدنم می شن، قدم های بی رمقی بر می دارم و با حال خنثی ای که نه دلش ترکیدن و نه دلش خنثی بودن رو می خواد از مسجد بیرون میام.
مسیر ده دقیقه ای رو نیم ساعته طی می کنم و به محض رسیدن به کوچه مون بغض گلوم رو می گیره. از این کوچه و محل بیزارم، از پدر و مادرم… از خودم… از خودم… از خودم که مثل این کوچه بوی لجن می دم، بوی خامی و بچگی، بوی کثافت و خیانت! بوی خیانت… به خداکه حق داره منو نبخشه…
به خدا حق داره حتی نگاهمم نکنه، به خدا که سعید حق داره روز به روز باهام بد و بدتر بشه، به خدا که حق دارن… ناحقی کردم در حقشون و حالا از همیشه تنها ترم، از همیشه ….