دانلود رایگان رمان پناه بی قراری اثر فاطمه سادات مظفری
دانلود رمان پناه بی قراری اثر فاطمه سادات مظفری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
در میان هیاهوی آشنایان غریبه… تنها کسی باش که دستم را می گیری… تو ای غریبه آشنا… که ناگاه بر دلم قدم نهادی… و با آرامش رفتارت… طوفانی تماشایی در دلم بر پا نمودی… پناهم باش و با آغوشت… کمی آرام کن بی قراری های این دخترک تنها را… ای فانوس روشن شب های تاریک … دستم را رها مکن… بگذاری که پناه بی قراری های این دخترک بی قرار باشی…
خلاصه رمان پناه بی قراری
بند کیف رو روی شانه ام مرتب و از میان سنگفرش ها عبور کردم. اما به محض این که سر بلند کردم با دیدن کارخانه هوش از سرم پرید. چه قدر بزرگ و با شکوه بود! افراد زیادی که فرم خاص کار تنشون بود در حال رفت و آمد بودند. نگاهی به اطراف انداختم و وارد شدم. به قدری شلوغ بود که نمی دونستم از کدوم طرف باید برم. سر در گم و مستأصل سر جام ایستاده بودم و به عبور و مرور کارگران نگاه می کردم.همانطور که حواسم به کار کارگران بود به سمتی قدم برداشتم. هنوز دو قدم بر نداشته بودم که محکم به فردی برخورد کردم.
با ترس برگشتم و به مردی که با اعصابی خرد بهم خیره شده بود نگاه کردم. نگاهی به وسایل توی دستش که بر اثر برخورد روی زمین پخش شده بودن انداختم و سریع روی زمین نشستم. بی درنگ شروع کردم به جمع کردنشون. طولی نکشید که خودش هم رو به روم نشست و وسایلش رو جمع کرد. خودکاری که توی دستم بود رو گرفت و گفت: _خانوم حواست کجاست؟! اصلا شما تو این کارخونه چی کار دارید؟ سر بلند کردم. _من… من برای استخدام اومدم. ابرو هاش از فرط تعجب بالا پرید. _شما؟! این جا؟ ببخشید اون وقت می تونم بپرسم با چه ایده ای؟ ابرو هاش از فرط تعجب بالا پرید. از جا برخاستم و بند کیفم رو در چنگ گرفتم . _با ایده ی کار!
بعد از گفتن این حرف بی توجه به چهره متعجبش از کنارش عبور کردم. از یکی از کارگر ها سوال کردم دفتر مدیر کجاست که بهم طبقه بالا رو نشان داد. از پله ها بالا رفتم و به طبقه ای رسیدم که بر خلاف سالن پایین خلوت و نسبتا مسکوت بود. چند تا اتاق هر سوی راهرو قرار داشت. از جمله حسابداری، مدیریت فنی و مدیر کل. حدس زدم اتاق خسروی همون اتاق مدیر کل باشه. به این ترتیب به سمتش رفتم و با تردید چند تقه به در وارد کردم. طولی نکشید که صدای بفرماییدی به گوشم خورد.دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و پایین کشیدمش. کمی در رو باز کردم و نگاهی به داخل اتاق انداختم. با دیدن پسر دیروزی نفس آسوده ای کشیدم و وارد شدم.
مؤدبانه سلام کردم و گفتم: _طبق فرمایشتون برای مصاحبه خدمت رسیدم. سری تکان داد و اشاره کرد بنشینم. در رو پشت سرم بستم و روی مبلی نشستم. نگاهی به میز جلوی دستش که پر از پرونده و کاغذ بود انداختم. خسروی سرش پایین بود و مدام چیزی می نوشت و به صفحه لپتاب نگاه می کرد. گلوم رو صاف کردم و با شرمندگی گفتم: _ببخشید مزاحم کارتون شدم؟! نگاهش بهم افتاد و با نیمچه لبخندی گفت: _نه اصلا! فقط امروز یکم سرم شلوغه! شما بفرمایید از خودتون بگید.