رمان قفس
عنوان | رمان قفس |
نویسنده | ساحل بهنامی (راز.س) |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی، ازدواج اجباری |
تعداد صفحه | 2062 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان قفس اثر ساحل بهنامی (راز.س) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
پرند روزگار را به خوبی در کنار پدرش سپری میکند، خیلی شاد و آرام زندگی میکند! تا زمانی که پدر مهربانش، دار فانی را وداع گفته و میمیرد، و بعد از مرگ پدر، پرند، مجبور به ازدواج میشود تا خانواده اش را سر و سامان بدهد، وصلت با پسری که …
خلاصه رمان قفس
چشم از تقویمی که با خودکار روی دیوار آبی آسمانی حک شده میگیرم. چهل روز از بیهوش بودنش میگذشت. چهل روز از اینجا بودن من میگذشت. چهل روز میگذشت و چهل چقدر در زندگی من نقش مهمی داشت. اولین باری که شدت حماقت خودم را به همراه نفرت او از بابا درک کردم، اولین شرطش را برای ازدواج بیان کرد. به گریه افتادم، شاید دلش به رحم آید و تاریخ عقد را به روز دیگری موکول کند. حتی روز بعد از آن روز.. اما مرغ او یک پا داشت مثل بابا دستانش را پشت سرش در هم گره زد و گفتند: یا همون روز یا خونه رو خالی کنین. حماقت کرده بودم همه چیز آن را فریاد میزد.
قرار بود هیچکس، از این موضوع مطلع نشود. نه المیرا نه پریوش… استرس تا رسیدن به آن روز از من چوب خشکی ساخت که در طول روز یک وعده را به زور و اجبار خدمهی خانه میخوردم. من با حماقت تمام پیشنهاد ازدواج او را قبول کرده بودم ازدواجی که بخاطر المیرا و پریوشی بود که از خوشحالی ماندن در عمارت روی پا بند نبودند و روال زندگی گذشتهی خود را در پیش گرفته بودند. تنها من بودم که جای خالی بابا را در آن خانه حس میکردم. آن روز که صدای قرآن در خانه پیچید و همهمهی رفت و آمدها بلند شد. لباسهای سیاهم را تن زدم گفته بودم بخاطر بابا و با پوزخند
گفته بود دقیقا به همین دلیل آن روز را انتخاب کرده است. با صورت پف کرده و چشمان قرمز، از پله ها پایین که میرفتم المیرا با نگاه کوتاهی پرسید: چرا چشات اینطوریه؟ کجا میری؟ الان مردم میریزن اینجا تو داری میری بیرون؟ از درد وجودم در خود پیچیدم و او تاکید کرد: زود برگرد. از در که بیرون میرفتم غرغرش را میشنیدم که میگفت: کاراشو نگه داشته برای امروز… دقیقا باید امروز که چهلمه بره بیرون. حتی به خودش زحمت نداده بود به دنبالم بیاید. آدرس را شب قبل اس ام اس کرده بود. من عروسی بودم که با رخت سیاه، پدر شوهرم و بابای عزیزم سر سفرهی عقد نشستم …
- انتشار : 22/10/1402
- به روز رسانی : 01/12/1403
رمان جالب ومتفاوتی بود. ممنونم.