رمان سبز آبی سفید
عنوان | رمان سبز آبی سفید |
نویسنده | الناز پاکپور و منا معیری |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1083 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان سبز آبی سفید اثر الناز پاکپور و منا معیری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
میعاد تهرانیچی، بخاطر آسیب پای خود بخاطر ورزش باید به فیزیوتراپ مراجعه کند، او پسری موفق، و از لحاظ ظاهری موجه است، دکتر کامران سلحشور، میعاد را برای معالجه به (حریر حامدی) از شاگردان باهوش خودش که حالا دکتر کاربلد و سرشناسی شده، معرفی میکند، میعاد و حریر، علاوه بر از رابطهی دکتر و بیمار، علاقه عمیقی بینشان ایجاد میشود …
خلاصه رمان سبز آبی سفید
سکوت خانه بهترین مسکن برای اعصاب خسته اش بود. سوئیچ و دسته کلیدش را روی ظرف چینی ساده ای که دقیقا زیر چراغ برق بود گذاشت از وقتی کلید هایش را جا میگذاشت آنا ابتکار به خرج داده بود تا همیشه مقابل چشمش باشد. خسته نگاهی به آشپز خانه انداخت. باید کمی کافئین به بدنش میرساند اما نمیتوانست بی خوابی بعدش را نادیده بگیرد صبح باید به بیمارستان میرفت. مادرش دچار در رفتگی لگن شده بود و چند روزی آنجا تحت مراقبت میماند از اینکه پیرزن را با پرستارش تنها میگذاشت عذا وجدان داشت از آنا توقعی نداشت اما گهگاهی مدارا حالش
را بهتر میکرد ساعت از ده شب میگذشت و هنوز از مطبش به خانه برنگشته بود در تاریکی سالن جلو رفت روی صندلی راک نشست و تاب کوتاهی خورد. همیشه میخواست بهتر از چیزی که بود باشد اما چندان موفق نبود نه برای مادرش پسر چندان خوبی بود و نه برای… مقداری از نوشیدنی اش را نوشید و قبل از قورت دادن کمی در دهان نگه داشت می خواست بی حسی اش را بچشد. حتی یادش نبود که زنگی به میعاد و حریر بزند. هر دو را بین راه گذاشته بود. جرعه ای دیگری نوشید. صدای باز شدن در نشان از آمدن آنا میداد. صدایش را شنید. -کامی از تاریکی میترسید لیوانش را بالا
گرفت تا در نور کمرنگی که از آشپزخانه نشات میگرفت بلورهای یخ را ببیند: اینجام. -چرا تو تاریکی نشستی؟ کلیدها را یکی بعد از دیگری میفشرد و خانه را روشن میکرد. با ورودش به سالن دست چپش را دراز کرد. -بیا آنا. دستش را گرفت و روی صورتش خم شد: حال مادرت خوب نیست؟ پچ پچ کرد: خوبه با ارامبخش و مسکن دردشو کم کردن. -خدارو شکر. دستش را سمت آنا پیچید و وادارش کرد روی زانوانش تکیه کند. _خیلی خسته ام. آنا با لبخند چانه اش را بوسید: باید میخوابیدی. با سرانگشت موهای روشنش را کنار زد و استخوان باریک فک و چانه اش را نوازش کرد منتظر تو بودم …
دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است
- انتشار : 10/02/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403
رمان خوب شروع شد ولی سر هم بندی تموم شد .
پایان کتاب خوب نبود و خیلی انگار نسخه کامل نبود و عجیب تموم شد