دانلود رایگان رمان ارباب جدایی اثر آریانا
دانلود رمان ارباب جدایی اثر آریانا به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
رمانی واقعی، روژان و آران در یک روستا ساده زندگی می کنند که عاشقانه همدیگر را دوست دارند آرزو ها و آینده شان را باهم ساخته اند اما ارباب آن روستا عاشق روژان شده آیا میتواند آنها را از هم جدا کند آخرش چه میشود ؟
خلاصه رمان ارباب جدایی
سفره رو گذاشتم همه چیو چیدم مادرم شامو اورد و کنار هم میل کردیم بعد از کمی دورهم نشستن رفتیم بخوابیم زیرا صبح میرفتیم سر کار رفتم اتاقم و چامو پهن کردم و با رویای اون سعی کردم از یه خانواده متوسط بودیم اون زیباترین پسر اینجا بود منم همه میگفتن خیلی خوشگلم خیلی خوب بود و منتظر من مونده بود تا جواب بله رو بهش بدم ما از اول باهم بزرگ شدیم همبازی بچگی های هم بودیم و دیگه کم کم وقتی بزرگ شدیم دوست شدیم شاید چند سال همو دوست داریم و منتظریم روزش برسه و مال هم بشیم
دخترای اینجا زود شوهر میکردن منم پدرم تاحالا حرفش نزده بود که بگم بیاد خواستگاری و خودم میخواستم دیر ازدواج کنم خیلی دوستش داشتم در حدی که جونمو براش میدادم و واقعا دروغ نمیگفتم من بدون اون نمیتونستم دووم بیارم میدونستم که اونم برای من اینطوری هست و واقعا مثل شیرین و فرهاد دوم شده بودیم به حرف خودم خندیدم و بعد خوابیدم صبح زود بیدار شدم و صبحانه گذاشتم همه دور هم خوردیم و بعد از جمع کردن بلند شدیم لباس کار پوشیدیم یه پانتول( شلوار کردی ) پوشیدم و رفتیم سر مزرعه
در راه از بقیه سلام کردم و بیل برداشتم شروع کردم به شخم زدن تا ظهر بی وقفه کار کردیم عرق از سر و روم میبارید وقت ناهار شده بود به طرف درختا و بوته هایی که مرز مزرعه ما و اران اینا بود رفتم خواستم سفره بزارم بگم بقیه هم بیان ناهار بخوریم که یهو یه چیزی از پشت درخت بیرون اومد و ترسیدم جیغی کشیدم وقتی ارانو دیدم دستمو رو دهنم گذاشتم جیغ نکشم و بعد رو قلبم گذاشتم خشمگین نگاش کردم که بلند میخندید دوز برمو نگاه کردم کسی نبود
اینجا چیکار میکنی – خب تو مزرعه کار میکنم دیگه – زهر ترک شدم بیشعور – فدات بشم من باز کمی سرخ شدمو گفتم – باشه دیگه برو یکی میبینه – خب ببینه میگم منم اومدم ناهار بخورم چیکار به تو دارم و بعد قابلمه اشو بالا اورد لبخندی بهش زدم همیشه یه جواب حاضر داشت انگار صدام میزدند برگشتم عقبمو نگاه کردم مادرم و پدرم داشتن به این طرف می اومدن برگشتم سمت اران دیدم نیستش شونه ای بالا انداختم و سفره رو گذاشتم دلمه رو هم گذاشتم و دور هم شروع کردیم به خوردن
کمی زیر سایه درختان خوابیدیم وقتی بیدار شدم بقیه سر کار رفته بودن به دستام تکیه داده بودم و داشتم بهشون نگاه میکردم که دستی رو موهام نشست با ترس برگشتم عقب ارانو دیدم یعنی این پسر عاشق یهویی اومدن بود – هزار بار بهت گفتم اینطوری بیصدا نیا و چشم غره ای بهش رفتم – میخوای چطوری بیام خب – با تقه ای صدایی چیزی – چشم خانوم – بعدشم برو سر کارت منم برم – زیاد خودتو خسته نکن – همیشه نمیام که میدونی – به هر حال دیگه مواظب خودت باش
همچنین عزیزم – برگشتی خونه بهم زنگ بزن منتظرتم – اونم چشم – چشمتنو میبوسم اروم بلند شدم ازش خدافظی کردمو رفتم سر مزرعه و کمک دستشون شدم عصر بود وسایلارو برداشتم برگشتم خونه که شام درست کنم کمی پلو گذاشتم و رفتم تلفن خونه رو برداشتم و شماره خونه اشونو گرفتم حتما الان خونه بود استرس گرفته بودم نکنه خونه نباشه و مادرش برداره ولی وقتی صداش اومد خیالم راحت شد …