دانلود رایگان رمان بهاری که باران نبارید اثر راضیه خیرآبادی
دانلود رمان بهاری که باران نبارید اثر راضیه خیرآبادی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان ما روایتی از زنی است به نام شمیم، موفق و قوی، که ناخواسته دچار مادر بودن می شود و روی دیگری از وجود تقسیم شده اش را در زمستانی رو به یخ زدگی زندگی اش حس می کند…
خلاصه رمان بهاری که باران نبارید
لباس هام رو پوشیدم و دایی با بابا صحبت کرد .طولی نکشید که من پشت ماشین کنار زن دایی و روشا نشستم، ارشا هم پشت فرمون نشست و دایی هم کنارش… دایی دربند دل و جیگر مهمونمون کرد و بعد از اون هم رفتیم پارک پرواز، یه پارک تو بلند ترین نقطه… روشا ایستاده از بالا به منظره ی روشنایی های خونه ها و خیابون ها نگاه می کرد و دایی و زن دایی هم کنار ما نشسته بودن و ارشا هم کنار من جای گرفته بود. کنارش نشستم گرما بهم می بخشید و خنکی اون بالا رو برام لذت بخش تر می کرد. چند دقیقه گذشت که دایی گفت: ما میریم یه دوری اون پایین بزنیم. روشا هم باهاشون رفت و من سرم رو روی شونه ی ارشا گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم ارشا گونه هام رو نوازش کرد: کاش گیتارم این جا بود برات گیتار می زدم و آهنگی که مدت ها برات می خوندم و بهت فکر می کردم رو برات اجرا می کردم.
لبخند شیطنت باری روی لبم نشست: – پس چرا هیچ وقت پشت گوشی چیزی نمی گفتی؟ _صادقانه بگم؟ _بگو. _می ترسیدم تو رو هوایی کنم و موندن اون جا برات سخت تر بشه . ترسیدم اذیتت کنم. هی برات از عشق بگم و تو تنها باشی و من تنها بخونم. صدای خندم بلند شد و اون با احساس ادامه داد: -برات یه انگشتر گرفتم، یه قواره چادر سفید، یه باکس گل رز صورتی و یه پلاک که اسم خودم روش حک شده . میخوام اگه قرار برای من باشی دور گردنت بدرخشه. آروم زدم رو بینیش: هی آقا دوران برده داری تموم شده ها! _برده چیه!؟ خانممی، عشقمی. دست هام رو گرفتم جلو چشمم: این طوری حرف می زنی خجالت می کشم.
همون لحظه داییو زن دایی اومدن روشا با یه صدای احساسی گفت: این شهر پر نور اصلا شبیه اون شهر پر سر و صدا و آلوده ی روزا نیست. ارشا بلند شد و رفت از پشت بغلش کرد: – فرقی نداره شب باشه یا روز، مهم این که حال دلت خوب باشه یا نه. روشا با شیطنت گفت :حال تو که خیلی خوبه. ارشا یه نگاه به من انداخت: -مگه نعشه بودن چشه؟ دایی و زن دایی خندیدن و روشا هم محکم ارشا رو بوسید. شب رو خونه ی دایی موندم. یعنی اصلا دلم نمی خواست برم خونه حتی یه ذره، باید با ارشا صحبت می کردم و بدون وقفه می رفتیم سر خونه زندگیمون، حتی حوصله عروسی هم نداشتم. روز بعد به اجبار برگشتم خونه، بابا سر کار بود و فریبا یه ظرف بزرگ آجیل گذاشته بود جلوش و با ولع می خورد. چون من کلید خونه رو داشتم اون متوجه ورود من نشد.
با دیدن من یه لبخند زد و دوباره تی وی رو نگاه کرد قديما سلام دادن بلد بودی. بدون این که جوابمو بده پسته رو شکوند گذاشت تو دهنش و من هم به سمت اتاقم رفتم و سعی کردم به رفتار های دو روی فریبا فکر نکنم. چمدونم رو که همون طوری مونده بود رو باز کردم و شروع کردم به چیدنشون… به ساعت نگاه کردم بابا چند ساعت دیگه می اومد و من تا اون موقع باید خودم رو تو اتاق مشغول کنم. بابا به کارگاه نجاری داره، فریبا منشی و بازاریابی کارش رو می کرد. وقتی فهمید بابا مجرده با کلی حیله و ادا خودش رو انداخت تو زندگی ما، اگه حداقل به روی خوش ازش دیده بودم شاید می تونستم باهاش کنار بیام اما اون واقعا شبیه یه مار خوش خط و خال بود…
مزخرف