رمان بهاری که باران نبارید 

رمان بهاری که باران نبارید  1
عنوانرمان بهاری که باران نبارید
نویسندهراضیه خیرآبادی
ژانرعاشقانه، خانوادگی
تعداد صفحه986
ملیتایرانی
ویراستارسایت رمان بوک

دانلود رایگان رمان بهاری که باران نبارید اثر راضیه خیرآبادی

رمان بهاری که باران نبارید  3

دانلود رمان بهاری که باران نبارید اثر راضیه خیرآبادی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

داستان ما روایتی از زنی است به نام شمیم، موفق و قوی، که ناخواسته دچار مادر بودن می شود و روی دیگری از وجود تقسیم شده اش را در زمستانی رو به یخ زدگی زندگی اش حس می کند…

خلاصه رمان بهاری که باران نبارید

لباس هام رو پوشیدم و دایی با بابا صحبت کرد .طولی نکشید که من پشت ماشین کنار زن دایی و روشا نشستم، ارشا هم پشت فرمون نشست و دایی هم کنارش… دایی دربند دل و جیگر مهمونمون کرد و بعد از اون هم رفتیم پارک پرواز، یه پارک تو بلند ترین نقطه… روشا ایستاده از بالا به منظره ی روشنایی های خونه ها و خیابون ها نگاه می کرد و دایی و زن دایی هم کنار ما نشسته بودن و ارشا هم کنار من جای گرفته بود. کنارش نشستم گرما بهم می بخشید و خنکی اون بالا رو برام لذت بخش تر می کرد. چند دقیقه گذشت که دایی گفت: ما میریم یه دوری اون پایین بزنیم. روشا هم باهاشون رفت و من سرم رو روی شونه ی ارشا گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم ارشا گونه هام رو نوازش کرد: کاش گیتارم این جا بود برات گیتار می زدم و آهنگی که مدت ها برات می خوندم و بهت فکر می کردم رو برات اجرا می کردم.

لبخند شیطنت باری روی لبم نشست: – پس چرا هیچ وقت پشت گوشی چیزی نمی گفتی؟ _صادقانه بگم؟ _بگو. _می ترسیدم تو رو هوایی کنم و موندن اون جا برات سخت تر بشه . ترسیدم اذیتت کنم. هی برات از عشق بگم و تو تنها باشی و من تنها بخونم. صدای خندم بلند شد و اون با احساس ادامه داد: -برات یه انگشتر گرفتم، یه قواره چادر سفید، یه باکس گل رز صورتی و یه پلاک که اسم خودم روش حک شده . میخوام اگه قرار برای من باشی دور گردنت بدرخشه. آروم زدم رو بینیش: هی آقا دوران برده داری تموم شده ها! _برده چیه!؟ خانممی، عشقمی. دست هام رو گرفتم جلو چشمم: این طوری حرف می زنی خجالت می کشم.

همون لحظه داییو زن دایی اومدن روشا با یه صدای احساسی گفت: این شهر پر نور اصلا شبیه اون شهر پر سر و صدا و آلوده ی روزا نیست. ارشا بلند شد و رفت از پشت بغلش کرد: – فرقی نداره شب باشه یا روز، مهم این که حال دلت خوب باشه یا نه. روشا با شیطنت گفت :حال تو که خیلی خوبه. ارشا یه نگاه به من انداخت: -مگه نعشه بودن چشه؟ دایی و زن دایی خندیدن و روشا هم محکم ارشا رو بوسید. شب رو خونه ی دایی موندم. یعنی اصلا دلم نمی خواست برم خونه حتی یه ذره، باید با ارشا صحبت می کردم و بدون وقفه می رفتیم سر خونه زندگیمون، حتی حوصله عروسی هم نداشتم. روز بعد به اجبار برگشتم خونه، بابا سر کار بود و فریبا یه ظرف بزرگ آجیل گذاشته بود جلوش و با ولع می خورد. چون من کلید خونه رو داشتم اون متوجه ورود من نشد.

با دیدن من یه لبخند زد و دوباره تی وی رو نگاه کرد قديما سلام دادن بلد بودی. بدون این که جوابمو بده پسته رو شکوند گذاشت تو دهنش و من هم به سمت اتاقم رفتم و سعی کردم به رفتار های دو روی فریبا فکر نکنم. چمدونم رو که همون طوری مونده بود رو باز کردم و شروع کردم به چیدنشون… به ساعت نگاه کردم بابا چند ساعت دیگه می اومد و من تا اون موقع باید خودم رو تو اتاق مشغول کنم. بابا به کارگاه نجاری داره، فریبا منشی و بازاریابی کارش رو می کرد. وقتی فهمید بابا مجرده با کلی حیله و ادا خودش رو انداخت تو زندگی ما، اگه حداقل به روی خوش ازش دیده بودم شاید می تونستم باهاش کنار بیام اما اون واقعا شبیه یه مار خوش خط و خال بود…

بهاری که باران نبارید
4.42 مگابایت
PDF
لینک کوتاه :
اگر برای دانلود مشکل دارید لطفا گزارش ارسال کنید تا در اسرع وقت لینک دانلود اصلاح شود.
گزارش مشکل دانلود از سایت
فقط کاربران سایت امکان ارسال گزارش را دارند
اگر شما نویسنده رمان بهاری که باران نبارید هستید و تمایل به ادامه همکاری ندارید می‌توانید درخواست حذف ارسال کنید.

خرید رمان های فروشی

همراه ما در کانال تلگرام رمان بوک شوید!
هوادار ما در اینستاگرام رمان بوک باشید!

نقد و بررسی شما درباره رمان بهاری که باران نبارید

لطفا پس از مطالعه رمان بهاری که باران نبارید نظر خود را برای دیگر کاربران بنویسید.
از ارسال نظر به زبان انگلیسی یا نوشتن فینگلیش پرهیز کنید.
تمام نظرات توسط تیم مدیریت رمان بوک بررسی شده و پاسخ داده می‌شوند.
اشتراک در
اطلاع از
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faeze
1 سال قبل

مزخرف

error: نمیشه متن رو انتخاب کنی
کانال تلگرام رمان بوک پیج اینستاگرام رمان بوک