رمان سایه روح
عنوان | رمان سایه روح |
نویسنده | هدیه قمی |
ژانر | جنایی، ترسناک، تخیلی، غمگین |
تعداد صفحه | 678 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان سایه روح اثر هدیه قمی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون نسخه کامل با ویرایش و لینک مستقیم رایگان
ساحل، دختری که به اجبار خانواده اش به شهری در شمال ایران نقل مکان کرده است، غافل از اینکه روح دختری که سال ها پیش به صورت وحشیانه ای به قتل رسیده است در انتظار اوست و ساحل در طی اتفاقاتی که در آن خانه میفتد متوجه حقیقت وحشتناکی در مورد گذشته خودش میشود …
خلاصه رمان سایه روح
چند ساعت بود که بابا درحال رانندگی بود و من فقط بیرون رو نگاه میکردم. ناگهان بابا ماشین رو با یه تکون وحشتناکی وایسوند. بارون همونجور به شیشه میکوبید. گفتم: بابا! چی شده؟ کلافه دستش را روی فرمون گذاشت و گفت: نمیدونم ساحل! نمیدونم. از ماشین پیاده شد. مامان لبش را میجوید. بابا در کاپوت رو باز کرد و بررسی کرد
نمیدونستم با اون بارون چجوری داره کار میکنه. چند دقیقه گذشت و بابا نیومد. شیشه رو کشیدم پایین: بابا؟ چیشد؟ جوابی نیومد. مامان خوابش برده بود. یک چتر از داخل ماشین برداشتم و در ماشین رو باز کردم. بابا نبود. کمی دنبالش گشتم اما پیداش نکردم. داد زدم: بابا؟ کجا رفتی؟ باز هم جوابی نشنیدم. بادی وزید و گوشم سوت کشید
سعی کردم مامان رو بیدار کنم، اما خوابش عمیق بود. دیگه کم کم داشتم میترسیدم. دست از جست و جو برداشتم و نشستم داخل ماشین و منتظر شدم. اون دقیقه ها، به اندازه کل عمرم طول کشید. بابا کجا رفته بود؟ ناگهان رعد و برق زد و من دلهره ام بیشتر شد. بعد چند دقیقه، بابا در ماشین و باز کرد و نشست. گفتم: بابا؟؟ کجا رفتی؟
با لحن سردی جواب داد: درست شد. و استارت زد و ماشین روشن شد و راه افتاد. – بابا؟ کجا رفته بودی؟ هرچی دنبالت گشتم نبودی. فقط گفت: دنبال یچیزی میگشتم. بیخیال شدم و دوباره بیرون رو نگاه کردم. داشت شب میشد و درخت های بلند در باد تکان میخوردند. *** بابا ماشین رو وایسوند: رسیدیم. مامان بیدار شد و خمیازه ای کشید
با چشمهای خواب آلود به اطراف نگاه کرد. شب شده بود و بارون تقریبا بند اومده بود. بوی نم بارون زده بود و من پیاده شدم. زمین خاکی بود. با تعجب شانه ام رو بالا انداختم و وقتی خونه را دیدم، بی اختیار به خود لرزیدم. خونه انقدر قدیمی بود که تعجب کرده بودم. توی اون تاریکی، خیلی ترسناک بود. بابا درش رو باز کرد. خونه پر از خاک بود
پایم را داخل خونه گذاشتم. کفپوش هایش صدا میدادن و چند کفپوش شکسته بودن. مامان با تعجب گفت: همه خونه چوبیه! اینو نگفته بودی حمید. بابا با خجالت گفت: خودمم نمیدونستم. ولی تقریبا مفت خریدم! – چند خریدی؟ – باورت میشه؟ فقط دومیلیون بود! چمدونم را برداشتم. تا خواستم پایمو داخل خونه بذارم، یه کفپوش شکست. زیر لب غرغر کردم: ببین منو کجا آوردن …
- انتشار : 20/04/1401
- به روز رسانی : 01/12/1403
سلام به نویسنده محترم.عالی بود ، قسمت به قسمت براش برنامه ریزی شده بود.فقط دلم میخواست آماندا به روش دیگه ای بمیره که تو برنامه شما نبود،آخه خیلی حرصمو درآورد.نسبت به رمانهای ترسناک دیگه که خونده بودم موضوع بیشتری توش گنجانده شده بود.البته خودتون اول کتاب نوشته بودین که هر چیزی تو ذهنم اومده بود نوشتم.من که خوشم اومد ،هم از موضوع هم از قلم.انشالله که سرزنده باشید و کتابهای بهتر و بهتر از شما بخونم 🌹.
درست میفرمایی ولی اینکه کلا ۱۳ سالم بودم بی تاثیر نبود😭😂
سلام. باید بگم به عنوان فردی که عاشق رمانه و تقریبا تمامی رمان های ترسناک رو خونده، موضوع انتخابی شما فوق العاده بود همچنین رمز اعداد و بقیه سرنخ ها. رمان به شدت جذاب بود و تقریبا میشه گفت ایده نابی داشت رمان، اما متاسفانه دیالوگ ها بچه گانه و گاها تکراری و روی یک محور می چرخید رو مسائل اساسی تاکیدی زیادی نمیشد و برعکس روی مسائل بیخود تاکید بیشتر. قلم رمان خیلی بچه گانه بود و با بیان یکسری مسائل عادی به صورت دور از ذهن(زنده بودن آماندا و دور شدن طولانی مدت خانواده که خیلی سرسری گذشت و….)باعث شد که من واقعا نتونم حس بگیرم از رمان. اما اینقدر ایده ناب بود که من تا ته رمان رو تو ی روز خوندم👌🏻
یکی از بهترین رمان های ترسناک بود دست نویسنده درد نکنه عالی بود🙂😉😉
عالی
❤️🙂
رمان واقعا خوبی بود خیلی سرگرمم کرد حتما پیشنهاد میکنم
خیلی خوبه. از دستش ندید
آیدی نویسنده:
Hedieh_2350@
رمانش فوق العادس از دستش ندید 😍👌🏻
عالیه رمانت=]
عالییی